ماسکمو روی دهانم زدم و توی دستم دستکش کردم.
امروز حس عجیبی داشتم از کنار
پنجره غسالخانه کفتر سفیدی پر زد و رفت
بالای سر میت رسیدم بچهاش هنوز سقط نشده بود و خانوادهاش اجازه ندادن بچه دنیا بیاد.
آب رو که روی تنش گرفتم کل تنش به لرز افتاد
ناگهان صدای نوزادی در کل محوطه غسالخانه پخش شد چشمم که به
چشمای سفید زل زدهاش افتاد ناگهان...
ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c