بسم الله الرحمن الرحیم
من زنده ام
قسمت بیست و هفتم
...مطالب دینی زهرا الماسیان چاشنی تند سیاسی داشت. او از کشته شدن نیروهای مذهبی در زندانهای شاه و منع مصرف کوکاکولا و تظاهرات پراکنده در بعضی از شهرها خبر می داد.
من و مریم فرهانیان و زینت چنگیزی که هم نیمکتی بودیم و طبق روال برای خواندن مطالب به توالت رفتیم و پس از خواندن مطالب آن را ریز ریز و با یک آفتابه آب روانی چاه کردیم، آماده بیرون آمدن از توالت بودیم که صدای تق تق پاشنه های کفش خانم سبحانی را شنیدیم.
نمیدانستیم چطوری سه نفری بیرون بیاییم. با تمام زورش به در می کوبید از زیر در به پاهای ما نگاه کرد و گفت:
حیوان چهارپا شدید در رو باز کنین.
به ناچار در را باز کردیم. چنان سیلی به صورت مان کوباند که جای انگشتانش صورتمان را علامت دار کرد.
را ه می رفت و داد می زد:
بی پدر و مادرها دیوارهای مستراح رو کردن روزنامه دیواری. حقا که این نوشته ها به درد همون مستراح میخوره.
وقتی به دفتر رسیدیم با عصبانیت گفت:
دسته جمعی تو مستراح چه کار می کردین؟ اونجا رو با رستوران عوضی گرفتین؟
اراجیف او فرصتی برای سامان دادن به افکار درهم ریخته ام می شد تا دلیلی برایش بتراشم.
روسریم را مثل دستمال دوره گردها در دست هایش می چرخاند و می گفت:
همه این کثافت کاری ها زیر همین لچک به سر هاست.هرچی لحاف و تشک روی سرشان می اندازند تا کچلی سرشون رو بپوشونن بازم رسوا میشن. این همه کلاه فرنگی های شیک و جور واجور و....
بعد سراغ پرونده های ما رفت و گفت:
پرونده هاتون رو زیر بغلتون بذارین و برین خونه هاتون تا تکلیف تون مشخص بشه.
بالاخره زینت و مریم با ثبت توبیخ در پرونده راهی کلاس شدند و من اخراج شدم.
در آن وقت و ساعت روز به خانه برگشتن با کلی سوال و جواب همراه میشد. ولی به بهانه ی دل درد با دم کردن گل گاوزبان آن روز را سپری کردم.
روز بعد هم چون نمی توانستم به مدرسه بروم، دلدرد را با سردرد همراه کردم تا چند روزی بگذرد و ببینم چه پیش میآید.
مریم و زینت بعد از ظهر به عیادتم آمدند. روسری پوشیده بودند. من که مثلاً بیمار بودم با دیدن آنها از زیر پتو بیرون پریدم.
خبرهای ناب مدرسه را برایم آورده بودند. چند تا از بچه ها به حمایت و جانبداری از حجاب و دختران محجبه، دستمال گردن شان را روی سر گذاشته بودند. حمایت خانم قاضیانی که معلم زبان بود و خواهر زینت چنگیزی که معلم ریاضی بود و خانم خردمند، به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم و نفرت هرچه بیشتر خانم سبحانی شده بود.
خانم سبحانی هر روز سر کلاسها حاضر می شد و می گفت: مثل اینکه مرض آباد به شما هم سرایت کرده.
به هر که روسری زنش می کرد می گفت:
نکنه مرض آباد رو گرفتی؟ همتون رو خونه نشین می کنم. اینجا جای خاله خانباجی ها نیست. این همه روشنفکر، خطابه و بیانیه و خونه دل خوردن تا این لچکها را از سر ننه هاتون انداختن، حالا شما دخترای جوون و ترگل ورگل میخوای ادای کلفت ها رو در آرین؟
نسیم بهاری حال همه را جا آورده بود. اما من باید همچنان تمارض می کردم. مادرم هر روز می پرسید: دل دردت خوب نشد؟!
مجبور بودم کنار دل درد و سر درد یک درد دیگر هم اضافه کنم تا بتوانم غیبتم رو موجه کنم.
برادرم رحیم که دانشجوی مکانیک دانشگاه شهید چمران و کارمند شرکت ملی نفت اهواز بود، پنجشنبه های هر هفته می آمد آبادان. اما ناگهان وسط هفته یعنی روز دوشنبه به خانه آمد.
یک هفته از مدرسه نرفتن من میگذشت. من در تمارض با خواب کشتی میگرفتم.
طوری زیر پتو مچاله شده بودم که همه مریضی منو باور کرده بودند. رحیم بالای سرم نشسته بود. چیزی نگذشت که آقای زارعی شوهر آبجی فاطمه که او هم از مهندسین پالایشگاه آبادان بود آمد و پدرم هم به جمع دو نفره آنها اضافه شد.
ریز ریز و بریده بریده حرف میزدند. با تلگرافی حرف زدن آنها گوش هایم بیشتر تیز شده بود. رحیم گفت:
هر روز تعداد بیشتری به صف معترضین اضافه می شه و ساواک دنبال اینه که چند نفر رو دستگیر کنه تا از بقیه زهر چشم بگیره، ما هم بیانیه دادیم. شاید از این طریق هم حقوق و دستمزد کارگرا اضافه بشه و هم خواسته کارمندان و مهندسا براورده بشه. یه خواسته دیگر مون اخراج شرکتهای خارجی از پالایشگاه و شرکت نفته.
رحیم در ادامه صحبتهایش گفت:
موقع اجتماع کارگرا و کارمندا، مهندس انصاری؛ مدیرعامل شرکت نفت با ژست مردمی بین معترضین حاضر شد و با لحن ملتمسانه و مودبانه این اعلامیهها را می خوند:
شما میدانید که اعلیحضرت شاهنشاه کارکنان صنعت نفت جزء وفادار ترین بخش جامعه میداند و به شما اطمینان و اعتماد کامل دارد و ...
پایان قسمت بیست و هفتم
#نهضت_کتاب_خوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB