بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت چهل و نهم مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از ۲۰ کیلومتری شهر به همه لبخند می زد و خبر از رونق کسب و کار می‌داد و مردم را دور خود جمع می کرد، خاموش شده بود. دود سیاه و غبار آلودی جای آسمان آبی را گرفته بود. شهر از آدم هایی با سر و صورت خونی و زخمی پر بود. باورم نم یشد شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری می درخشید، امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد که هر کس در گوشه‌ای از آن، میان تلی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می‌کرد. بغض امانم را بریده بود. مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد. پرسیدم: این دود از کجاس؟ کجا را بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت :کجا رو بمباران نکردن، آبادان به انبار باروت می مونه. مردم توی شهر های دیگه دور میدونای پر گل و درخت خونه می سازن و زندگی می کنن، ما دور تانکفارم زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر می شن و آتیش می‌گیرن. هواپیماهای جنگنده عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم می شدند. شهر به دریایی پر تلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می‌انداختند. آرامش، صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می‌کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود. سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم می گن مرد؟ به شما می گن سرباز؟ به شما هم می گن انسان؟ شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع می شه، سربازا با اسلحه رو به روی هم می جنگن، می‌کشن و کشته می شن و جنگ توی همون مرزها هم تموم می شه.اولین روز جنگ، روز اول مدرسه؛ بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین. نمی‌دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می‌خواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آن ها سپاه است. من هم می‌خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم: منو همین جا پیاده کن، می خوام برم کمک کنم. سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی داد... پایان قسمت چهل و نهم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB