بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت پنجاه و چهارم یکی از زنان عرب برای ما توضیح داد که قبلاً شیر این گاوها با دستگاه‌های پیشرفته ی مدرن دوشیده می شده، حالا آنجا برق ندارد و گاوها پرشیر شده‌اند و ما می‌خواهیم شیرشان را بدوشیم. هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر می‌دهند. گاوهای درشت هیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا می‌شدیم، منتظر بودند که آنها را بدوشیم. با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آنروز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیربرنج درست کنیم. شیر ها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آنها سر شیر می‌گرفتیم. هیچ نقطه‌ای از شهر امن نبود. بعضی از گاوها باردار و نزدیک به وضع حمل بودند. برادر جعفر مدنی زادگان آنها را از آغل درآورد و به گاراژی نزدیک ایستگاه دوازده انتقال داد. دستگاه شیردوش را هم تعمیر کردند و با برق ژنراتور به کار انداختند. جالب اینکه گاوهایی که موقع دوشیدن شیر از ما رم می کردند دستگاه صدای دستگاه مکانیزه شیردوش را که شنیدند همگی به صف شدند. بعد از اینکه ایستگاه دوازده مورد هجوم بعثی های عراقی قرار گرفت آنها را به زمین چمن ورزشگاه منتقل کردند. یک روز دیگر گذشته بود. حال آبادان روز به روز بدتر می شد. دود غلیظ ناشی از سوختن تانکرهای عظیم نفتی، این سرمایه ی ملی، تمام شهر را فرا گرفته بود. هر کس که در مسجد کار می کرد عزیزی هم در جبهه داشت که از حال و روزش بی خبر بود. آژیر حمله ی هوایی که موزیک متن روزهای زندگی ما شده بود هر روز شدیدتر می شد و ریتم یکنواخت و طولانی اش آزارم می‌داد. اضطراب و دلواپسی احساسی دائمی بود که از ما جدا نمی شد. خواهران متاهل با دیدن برادر هایی که از جبهه برای بردن غذا می‌آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا می‌شدند و بعضی وقت‌ها به جای خبر سلامتی، خبر شهادت همسرانشان به آنها می رسید. صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می‌آمد ستودنی بود. باورم نمی شد ظرفیت آدمی تا به این حد باشد که خبر مرگ عزیزش را بشنود و دم نزند و ضجه نکند. جنگ، تلخ و طاقت فرسا بود. در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم. به او گفتم: از وقتی به اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم. فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده. شلوارم توی دست و پام گیر می کنه، دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم. زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود. به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم. منتظر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آپ بدهم و احوال آقا و بچه‌ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم "من زنده‌ام" و راهی خانه شدم. آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر می‌زد. چندتا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می‌گذاشتند. تخم مرغها را جمع می‌کرد و بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دوزرده می‌داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند. بین راه بودم که از رادیو ی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیک تر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت. همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوش ها را گرفته و سر ها را توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع صدای ضدهوایی و فرار میگ ها، دودی سفید رنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست. شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم. هر چه می دویدم خانه دورتر می شد. پاهایم کرخت شده بود. چشم‌هایم را فشار می دادم تا خانه را ببینم اما دیگر خانه ای در کار نبود... پایان قسمت پنجاه و چهارم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB