بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت پنجاه و ششم یک دستم در دست آقا و یک دستم به شلوارم بود و می دویدم. یادم آمد که اصلاً آمده بودم سنجاق قفلی بردارم. هر چیزی التماس کردم که به خانه برگردیم، من یک کار مهم دارم، آقا قبول نمی کرد و می گفت: تا نفس داری بدو. گفتم: آقا کارم واجبه. آقا گفت: ولی الان احتیاط واجب تره. خونه و این محل زیر آتیش عراقیاس. گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم و دور و برمون رو می پاییدیم. آقا با بغض گفت: دیشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. توی این یه ساعت خواب دیدم نگین انگشتر شرف الشمسم رو گم کردم و هر چه می گردم پیداش نمی کنم. باخودم گفتم استغفرالله مگه زمین دهن باز کرده، آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و پیدا نشه؟ آقا اگه کارت مهم نیست نریم تا یه چند ساعتی بگذره و محل امن و آروم بشه. گفتم: اما من کارم خیلی مهمه. با التماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند، به سمت خونه رفتیم. یاد فایزخوانی حزین آقا با شعر "بی من مرو" افتادم. انگار آقا دستهایم را به دست هایش زنجیر کرده بود. پاورچین پاورچین از کنار دیوارهای آوار شده به سمت خونه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم. نمی‌دانستم در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم. پتوهای مهمانخانه که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد، گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند. بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزرگ پتو را در آوردم. آقا بیشتر عصبانی شد و گفت: کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟ آخه این چه چیز با ارزشی بود که ما رو به خاطرش دوباره برگردوندی؟ به در و دیوار خراب شده خانه، به اثاثیه اش نگاه می کردم. انگار با خانه‌ای که سرپناه و تکیه‌ها و یادگار خاطرات کودکی ام بود کاملاً بیگانه شده بودم. دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود. می خواستم بنشینم توی خانه‌ که داد و فریاد آقا بلند شد: به این سنجاق قفلی ات محکم بچسب. محکم نگهش دار! آخه این از جونت عزیزتره دیگه! بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم. نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راستش دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم. گفتم: آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حمام بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که میخواستی بری با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت. آقا گفت: ولی جان آقا، همیشه این طوری نیست. بعضی وقتا خدا تو را از آشپزخونه می بره تو حمام، اونجا نفله می شی. گفتم: پس با این حساب باید تسلیم خواست خدا باشیم. اینجا هرکسی تقدیری داره، تا قسمت ما چی باشه. آقا که با تمام قدرت دستم را گرفته بود و بی اختیار می کشید، مثل اینکه یکباره تقدیر را باور کرده باشد، یواش یواش دستهایش را از دست هایم جدا کرد. تا مدتی از فشار دست های آقا انگشت هایم به هم چسبیده بود؛و درد میکرد... پایان قسمت پنجاه و ششم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB