بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت پنجاه و هشتم هیچ چاره‌ای جز تواضع و شیرین زبانی نداشتم. با شیرین زبانی خودم را داخل بغلش جا دادم، بوسیدمش و التماس کردم که اجازه بده وارد بخش بشم و گفتم: هر کاری از من بخواهید انجام می دم فقط بذارید کنار شما باشم، جارو هم می کشم. نه من کاری به کلاه و دامن شما دارم، نه شما کاری به مقنعه و روپوش من داشته باش. از اینکه به بیمارستان آمده بودم، راضی بودم. در بیمارستان به پرورشگاه هم نزدیک تر بودم. می توانستم در فرصتی مناسب به بچه ها سر بزنم. خیلی دلم برایشان تنگ شده بود. پیغام و پسغام بچه‌ها از طریق سید می‌رسید. خانم مقدم کسی را به بخش راه نمی‌داد و می‌گفت: بخش باید ضدعفونی باشه با این مقنعه و مانتو و شلوار عفونت را وارد بخش می کنی. با این حال قبول کرد در پذیرش مجروح کمک کنم. ابتدا باید مجروحینی را که وارد اورژانس می‌شدند شناسایی و بعد مشخصاتشان را ثبت می کردم. برای این کار لباسهای مجروحین را با قیچی از تنشان بیرون می آوردم تا آماده ی شستشو و پانسمان شوند. بیمارستان به همه چیز شبیه بود جز بیمارستان. غلغله بود. من که خودم را به زور راه داده بودند، بقیه را بیرون می‌کردم. مردم، مجروحین را با هر وسیله ای به بیمارستان می رساندند، شیون می کردند و به سر و سینه می‌زدند و بعضی که تاب دیدن نداشتند از حال می‌رفتند. خون‌های ریخته شده بر زمین بیمارستان و تن و بدن های تکه پاره ی مجروحین، دل همه را به درد آورده بود. ازدحام مردم برای اهدای خون و کمک‌رسانی، همه ی کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و کنترل بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان خارج شده بود. صدای آژیر آمبولانس ها و صدای آژیر حمله هوایی در هم آمیخته بود. قطع برق هنگام حمله ی هوایی، بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می‌کرد. تخت‌ها کفاف مجروحین را نمی داد. حتی فرصت نمی شد جنازه شهدا را به سردخانه منتقل کنند. حتماً باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند، می رفتی تا تشخیص می دادی زنده اند یا مرده. گورستان شهر گنجایش این همه جنازه را نداشت. حتی برای بردن اجساد ماشین نداشتیم و آمبولانس ها ترجیح می‌دادند مجروحین را جابجا کنند. از زمین و آسمان مرگ بر شهر می‌بارید. کودکانی که مادر هایشان را در بمباران از دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند. برای این که بتوانم در بخش بمانم هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. جاهایی را که خون می ریخت فورا تی می کشیدم. به هر کس از حال می رفت، آب می دادم. هم گریه می کردم و هم آرام می کردم. آنقدر دست و پا قطع شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پاهایم را لمس می کردم. می ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی ها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتابزده به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه ی سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم... پایان قسمت پنجاه و هشتم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB