بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت هفتاد و هشت سربازها با گفتن مشتی اراجیف ما را بیرون انداختند و بعد از مدتی ما را سوار خودرو به سمت مقصدی نامعلوم حرکت دادند. رد سیلی دکتر سعدون بر صورتم نقش بسته بود. مریم برای دلداری دادن به من با گوشه مقنعه اش دهان خون آلود مرا پاک می‌کرد. اما دردناک تر از درد آن سیلی، این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورتم احساس کرده بودم. این حس آنقدر برایم چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم تا شاید بتوانم رد دست‌های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم. مریم که از پرس و جو و کنجکاوی من به شدت عصبانی شده بود گفت: حالا فهمیدیم میر ظفر جویان کجاست؟ گفتم: نه و با بغضی که گلویم را فشار می داد ادامه دادم: اما فهمیدم خودم کجا هستم. دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر مرز ایران و عراق، حال و هوای در وطن بودن را برایم زنده نگه داشته بود اما مسیری که ماشین در آن حرکت می کرد بوی غربت و مرارت می داد. دلم می خواست بپرسم کجا می‌رویم اما هنوز بوی خون در دهانم می پیچید و لبانم خشک بود و راستش را بخواهید می‌ترسیدم که طرف دیگر صورتم هم نجس شود. بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم که با سیم های خاردار محصور شده بود و در محوطه اش تعدادی اتاق وجود داشت. نمی‌دانستم آنجا کجاست. دیگر برایم مهم نبود کجا هستم. وقتی در ایران نباشم، دیگر چه فرقی می کرد کجا باشم. من از شهرم، خانه ام و خانواده ام دور شده بودم. با توقف خودرو و پیاده شدن ما سرباز های نگهبان و هفت، هشت نفر از درجه‌داران نظامی دور من و مریم حلقه زدند. یکی شان جلو آمد. گفت بنت الخمینی شنو اسمچ؟ (دختر خمینی اسمت چیه؟) گفتم: معصومه گفت: ها جنرال معصومه ( آهان ژنرال معصومه) از مریم پرسید: بنت الخمینی انت شنو اسمچ؟ (دختر خمینی اسم تو چیه؟) گفت: مریم - انتن خوات؟(خواهر هستید؟) - بله خواهر هستیم - الخمینی ایودی بناته للمعر لیقاتلن له؟ ( خمینی دختر هایش را هم می فرستد جبهه برایش بجنگند؟) گفتم: نه ما امدادگر هلال احمر هستیم. گفت: باوی ذاک الصوب (به آن طرف نگاه کن) اشاره کرد به یکی از اتاق هایی که در پانصد متری محوطه قرار داشت. دختری را دیدم که با نگاه نگران و روسری بلند مشکی از پنجره یکی از اتاق ها به بیرون نگاه می کند. از آن فاصله چیز بیشتری نمی توانستم ببینم و بفهمم... پایان قسمت هفتاد و هشتم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB