بسم الله الرحمان رحیم
من زنده ام
قسمت صد و چهل و ششم
بعد از دیدن آن صحنه های سخیف و چندش آور و بلاهایی که بر سر مجاهدین عراقی آوردند که همه نشان از رذالت و مرگ انسانیت بود، مفهوم خواب و خواب دیدن هم تغییر کرد.
یک هفته پلکهایم اصلاً برهم ننشست، خواب به معنای عدم توانایی در باز نگه داشتن پلک هایم بود. به سختی به خواب می رفتم و با کوچکترین صدا و حرکتی همان خواب های سبک، بریده بریده می شد. تازه فهمیدم چرا آدم های بزرگ جیب هایشان پر از چرت های تکه پاره شده است.
تصویرها و صداها و بخصوص ناله و التماس بچه های کوچک که شاهد شکنجه و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودن لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد.
برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنه ها بر ما مستولی شده بود، با هم عهدی بستیم. قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم اما چون هیچ وسیله ای نداشتیم تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم.
مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود که این ناجوانمردان بی ناموس ساخته بودند.
شب هایی که به سختی با خواب کلنجار می رفتم با آقا حرف می زدم.
یادم میآمد که میگفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه میروید اما پرت نمی شوید، تا اعماق دریا میروید اما غرق نمی شوید، در شعلههای آتش میافتید اما نمی سوزید. فقط به راه رفته تان یقین داشته باشید.
گاهی برای اینکه از خشم نگهبان ها و سردی دیوارها و سوزش زخم های روح و تنمان کم کنیم، دور هم مینشستیم و از خانوادههایمان می گفتیم. از گذشته ها و ویژگی های تک تک خواهرها، برادرها و پدر و مادرهایمان.
گاهی تمام جزئیات حوادث و خصوصیات و خاطرات کودکی را چندین بار می شنیدیم و مرور می کردیم اما باز هم مشتاق تکرار و شنیدن بودیم.
با همه ی بستگان و خویشاوندان دور و همسایههای یکدیگر آشنا شده بودیم. حتی یواشکی قرار بله برون و خواستگاری برای هم ردیف می کردیم و با هم خویشاوند می شدیم.
وقتی فاطمه مرا برای برادرش علیرضا خواستگاری کرد با مهریه یک جلد کلام الله مجید به او بله گفتم و وقتی مرا زن داداش صدا میکرد خوشحال می شدم ...
پایان قسمت صد و چهل و ششم
#نهضت_کتابخوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB