وعده پوچ پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد به او گفت سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد 🌱کانال🔊 :‏ @ayandesazanejavan