هدایت شده از تبلیغات💙همدلی💙خاطرات💙شاملو💙
من اسمم زهراس یروز داشتم از دبیرستان برمیگشتم خونه که دوباره اون پسر مذهبیه رو دیدم که یه هفته ای میشد جلو در مدرسه وایمیساد منتظرم ! قیافش خیلی ماخوذ به حیا بود اما بدجور سیریش بود یه قیافه بهش گرفتم و قدمامو تند کردم و داشتم میرفتم که یهو رسیدم به یه کوچه خلوت که پرنده هم پر نمیزد ! یهو دیدم یکی از پشت چادرمو کشید ! تا با شدت برگشتم زدم در گوشش ! یهو دیدم که ای وای...‌‌😳😰🤦‍♀ ادامش خیلی خفنه بخون😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2989884515Cbe50fca5a6