🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ.
گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!» گفتم: «خب حالا... میگفتی!» ادامه داد و گفت: «تورو خدا اگر میتونید کمکم کنید... با سوال و جواب شما درباره پدرم و اینکه گفتین شاید جذب منافقین شده بوده، دوس دارم بیشتر بشناسمش... شما میتونید اطلاعاتی در این زمینه در اختیارم بذارین؟» گفتم: «برام نمی ارزه... ببخشید اینجوری میگما اما فایده برای من نداره... تو الان اینجایی و زدن داغونت کردن چون میخواستن ازت حرف بکشن... اونوقت تو میخوای از من حرف بکشی؟ فقط میتونم بهت یه قولی بدم...» گفت: «چه قولی؟» گفتم: «میتونم بهت قول بدم که اگر کار پرونده منو راست و ریس کردی منم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم!» گفت: «باشه... پس بذار دنباله حرفمو بگم: من در مدرسه ای درس میخوندم که خیلی باکلاس بود و حتی بخاطر اینکه از کلاس اول تا دوازده و حتی دانشگاه رشته فلسفه از اون مجموعه جدا نشم، به ما ماهیانه پول خوبی به عنوان کمک هزینه تحصیلی میدادن!» گفتم: «لباس فورم پنج سال اولتون قرمز جیگری نبود؟» گفت: «چرا... دقیقا» گفتم: «تو در مدرسه بین المللی استانبول که زیر نظر دانشگاه کمبریج هست درس نمیخوندی؟!» با چشمای گرد و متعجبانه گفت: «خدای من... شما دیگه کی هستی؟ چرا... دقیقا همونجا بودم... ساختمان دوم... با کد ممتازی... شماره پرسنلی و دانشجوییم و همه چیزم مشخصه... شما اونجا را میشناسی؟!» گفتم: «میشناسم؟ بعله که میشناسم! تو پسر کی هستی؟ میشه اسم بابات را بگی؟» گفت: «من پسر حنیف نژاد هستم... احمد حنیف نژاد!» گفتم: «ینی باید باور کنم که تا حالا چیزی درباره پدرت در اینترنت و خبرها نشنیدی و نخوندی؟!» گفت: «شما که اینقدر همه چیزو میدونید دیگه چه دروغی دارم که به شما بگم؟! حقیقتا هیچ اطلاعی دربارش ندارم!» اصلا تصورش نمیکردم اون روز از حرم حضرت معصومه و کله پاچه صبحونه و همایش سنگین و این حرفها، قستم بشه و آخر شب بشینم رو به روی پسر یکی از اعضای ارشد سازمان منافقین!! اگر بخوام خیلی خلاصه بگم، باید بدونید که در بخشی از پرونده احمد حنیف نژاد اومده که: «وی یکی اعضای مرکزیت قدیم و از سران به زیر کشیده توسط رجوی می باشد – حنیف نژاد که سابقه ای بیش از رجوی و دوبرابر سران رده اول سازمان دارد. بعد از کودتای رجوی در سال 1368 از تمامی عناوین و مسئولیت هایش خلع شده و با تحقیر و اهانت های رجوی به گوشه ای رانده شد و مانند سایر اعضا رده پایین در امور ساده به کار گرفته می شد رجوی برای تحقیر بیشتر و بی ارزش کردن او در برخی جلسات از او می خواست به زبان ترکی نوحه سرایی کند و لهجه او را مورد تمسخر و شوخی قرار می داد.» اینا را براش گفتم... خیلی بهم ریخت... گفت: «نمیدونستم پدرم چرا یهو غیبش زده و ما را تنها گذاشت... مامانم بعدش با یکی از دوستای پدرم زندگی میکرد و حتی یه روز اسم و فامیلی ما را هم عوض کرد!» من دیگه براش نگفتم که اصلا سازمان منافقین کارش همین بوده و فقط کافی بوده که صلاح بدونن و دلشون بخواد که کسی به خاطر تشکیلاتشون زنش را در اختیار یکی دیگر از اعضا قرار بده و حتی سال ها با هم زندگی کنند! چه برسه به زن حنیف نژاد که بخاطر تحقیرش هم که شده زنش را... بگذریم... پرسیدم: «الان اسمت چیه؟» گفت: «عطا !» گفتم: «اسم اکانتت چیه؟» گفت: «آتا !» گفتم: «آتئیست هستی؟ خدا را قبول نداری؟» یه آهی کشید و گفت: «آره... خدا را نمیشناسم!» گفتم: «از کی آتئیست شدی؟ چی شد که آتئیستی را قبول کردی؟» گفت: «اکثر کسانی که با من در رشته فلسفه مدرسه کمبریج استانبول درس میخوندن آتئیست شدند! این مسئله خیلی در اونجا مرسومه! همه اساتید و استاد یارها و مشاورین ما آتئیست هستند. بخاطر همین بیشترین آمار خودکشی و پایان دادن به زندگی هم مال مدرسه ما و دانش سرای عالی هست!» گفتم: «جالبه! شده تا حالا تو به خودکشی و اتمام زندگی دنیا و زدن زیر کاسه زندگی فکر کنی و خودتو خلاص کنی؟!» گفت: «آره... شده... بخاطر همین همه ما در اون مدرسه و دانش سرا، دوره های طولانی مدت و میان مدت افسردگی سپری میکنیم! تا اینکه... اتفاقات جالبی برام افتاد... سه چهار ماهی هست که زندگیم متحول شد و یه چیزی اومد تو زندگیم... چیزی که خیلی غریب و گنگ بود برام... ازش لذت میبردم... لذتی فارغ از سکس و شراب و قمار... اسم اون احساس، «دلخوشی» بود!» گفتم: «جالبه! میشه از دلخوشیت برات بگی؟ تو با اون عقبه ای که از پدر و مادر و مدرسه و کودکی داشتی، چی شد که سه چهار ماهه از حالت افسردگی و دلمردگی خلاص شدی؟!» ادامه دارد... @ayeha313