#حجره_پریا
قسمت23
از بچه های شبکه خواستم که شماره تلفن اون خونه را پیدا کنند... طولی نکشید که شماره تلفنشون را برام ارسال کردند... فقط مونده بود خانمم بیاد و توجیهش کنم... عکس العمل خانمم با دو تا بچه کوچیک خیلی برام مهم بود... حتی اگر قبول نمیکرد و زیر بار نمیرفت، حق داشت و نمیتونستم سرزنش کنم... چون بالاخره مادر هست و حساب مادر و فرزندانش با حساب یه آدم بی کله ی مامور درب و داغون و خسته ای مثل من خیلی فرق میکنه!
نشستم فکر کردم که الان که اومد چی بگم؟ اگر راضی شد و رفتیم خونه پریا و اینا اونجا چی بگم؟ چطور حرف بزنم که مردم نترسن؟ و یا چطور حرف بزنم که جوگیر نشن و کار را خراب نکنند؟
هر چی فکر کردم ذهنم به جای خاصی خط نداد... تصمیم گرفتم واگذار کنم به خدا و حضرت معصومه... بالاخره حضرت معصومه، حواسش به دختراش هست و از منم بهتر کارش را بلده!
خانمم نزدیک قم بود...
دقت کنید... خانما خیلی باهوشن... در عین حال، چون از لطافت و صداقت بالایی هم برخوردارند، میفهمند که کجا داریم تملق میکنیم؟ و کجا حقیقتا از دل و قلبمون حرف میزنیم؟ پس پیشنهاد میکنم هیچوقت در برابر همسرتون، معلق بازی در نیارین... براش شعر و لطیفه و اینا بفرستین اما دقیقا مطلبی بفرستین که بهش اعتقاد دارین و دوسش دارین دوس دارین اون باور کنه!
منم همین کارو کردم... نه به خاطر اینکه قرار بود بفرستمش رو میدون مین! دقیق تر بگم... نه به خاطر تملق... بلکه به خاطر اینکه «هیچ مرد سالم و خداترسی نیست که در فشارهای طاقت فرسای زندگیش با خانمش دو سه تا کلمه حرف بزنه و خانمش هم اهل شعور و محبت باشه اما اون مرد، آروم نشه!» به این میگن «گفتار درمانی!» ینی با کلمات و احساسی که در پس جملات ساده یک بانو هست، کوه مشکلات و غم های یک مرد به پنبه تبدیل بشه و تحملش فوق العاده ساده تر بشه.
براش نوشتم: «پدیدار از تو آمد صبح عالم .... خوشا عالم، خوشا صبح و خوشا من»
همون کلمه ای نوشت که مخصوص خودمه... همون که وقتی وسط درگیری هم برام میفرستاد، کار خوشو میکرد... فقط یه کلمه نوشت: «دیوانه!»
منم از خدا خواسته، یه شعری تو آستین داشتم که مدت ها براش نخونده بودم... اصلا گذاشته بودم سر بزنگاه بفرستم... از خودم نیست ... اما براش نوشتم:
«اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام؛ ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم؛ اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانیام»
نوشت: «بعله... ماشالله چقدر هم شما استخونی هستی!!»
نوشتم: «من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار؛ چــــرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستۀ نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پله اش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمـــــــــــــــــانیام
«شاعر شنیدنی است» ولی دست روزگار (و ماموریت های داخلی و خارجی و شغل پر استرس و این چیزا)
نگذاشت این کـــه بشنویام یا بخــوانیام»
نوشت: «خب حالا امرتونو بفرمایید حضرت آقا؟!»
منم واقعا همون لحظه دلم صبحونه درست و درمون و یه بستنی زعفرونی میخواست...
نوشتم: «این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار (اولا یه دست کله پاچه کامل... مخصوصا با مغز و بناگوش اضافه... و یه استکان چایی با مایه آب لیموی طرفای خودمون و) بستنی زعفــــــــرانیام»
اینا را از عمد نوشتم... قصدم صفحه پر کردن و این چیزا نیست... چون نه وقت مطول گویی دارم و نه انگیزش... اینا را نوشتم... که کسی فکر نکنه زن و مرد، آدم آهنی هستن و زن یه مامور امنیتی، تا رسید باید بگه چشم و بپره وسط گود و بگه یا علی! نه... بالاخره باید دل زن را به دست آورد... تا اون هم دلتو به دست بیاره!
موقعیت 11 را سپردم به علوی... پاشد اومد خاک فرج و یکی دو ساعتی جای من ایستاد...
خانمم و بچه هام رسیدند قم... اول بردمشون یه زیارت کوتاه... در حد یک ربع... بعدش هم رفتیم کله پاچه ... دیگه کم کم داشت کله پاچش تموم میشد که رسیدیم و خودمون واسش تمومش کردیم... فقط میتونم بگم جای شما خالی... من معمولا آخر سفره، وقتی جوری غذا خوردم که دارم میترکم... دست خودم نیستا... اما آخرش میگم: «خدا این قلیل توسلات را به کرمش از همه ما قبول کنه ان شاءالله!» بچه هامم با خنده میگن: «ایشالله!»
دیگه وقتش بود... باید براش مطرح میکردم و بعدش برای پریا تماس میگرفتیم و کارو شروع میکردیم...
یه قبرستون هست اونطرف پل آهنچی... قبر کربلایی کاظم و سید جواد ذاکر و کلی آدمای مشتی اونجاست... منم ته دلم سید جواد را دوسش داشتم و دارم... زن و بچه را بردم همونجا... فضای خیلی باحالیه... قدم میزدیم و فاتحه میخوندیم...