🌱آیه های زندگی🌱
تا جواب «بله» را از خانمم گرفتم، گوشیو برداشتم و زنگ زدم خونه پریا و اینا... چون خیلی فرصتمون محدود
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخاطر بچه ها. حالا فهمیدی چقدر مهمی؟! فهمیدی چقدر تو زندگیم مهمی؟! فهمیدی حتی اگر دوستت هم نداشته باشم، اما چقدر تو زندگیم اثر داری و خوبه که هستی؟! حالا وقتی میگی دارم میرم ترکیه و میدونم که با یه مشت اسرائیلی از خدا بی خبر قراره گلاویز بشی، یا وقتی میگی دارم میرم تهران و میدونم که قراره با ......... در بیفتی، توقع داری مثل این دختر با حالا، واست شعار بدم و مقنعه چونه دار سر کنم و تکبیر و الله اکبر بگم؟!» دهنم قفل شد... چی بهش باید میگفتم؟! فقط یه کمی با خنده گفتم: «پس چه بزرگواری میکنی که فحشم نمیدی! با این همه چیزایی که تو ذهنت میگذره! ای بزرگوار! ای از ما بهترون! ای فهمیده! ای زن انقلابی! راستی گفتی زن دوم... میخواستم بشینیم یه کم دربارش با هم ....» نذاشت جملم تموم بشه... با چشمای گرد و یه کم عصبانیش گفت: «بسه! پاشو که دیگه داری چرت و پرت میگی! پاشو!» پیاده شدیم... ساک و وسایل خانم و بچه ها برداشتم و رفتیم دم در خونه پریا. زنگ زدم. آیفون داشتن. وقتی خودمو معرفی کردم، درب باز نشد. بلکه خودشون اومدن و در را باز کردن! (این خودش نکته جالبی بود. وقتی کسی را هنوز خوب نشناختند، در را فوری باز نکردن!) وقتی رفتیم داخل، یه خونه خیلی خیلی ساده و نسبتا قدیمی بود. شاید حداکثر هفتاد متر هم نبود. دو تا اتاق داشت و یه حیاط کوچیک و حمام و دسشویی. شیش نفر خانم که با خانم خودم میشدن هفت نفر! هفت نفرشون کاملا محجبه با چادر مشکی و سنگین و رنگین اومدن نشستن. یگانه اون لحظه نبودش. اما بعد از یه ربع اومد. جو سنگین بود و تا حالا در جمع خانمهای به اون وزانت و وقار ننشسته بودم! حتی بعدش برای علوی میگفتم: والا ما صد بار در جمع و جلسه معاون وزیر و خود وزیر و کله گنده های مملکت بودیم و نشستیم و حرف زدیم. ولی هیچ جلسه ای به اندازه جلسه اول خونه پریا و اینا نبود! از بس سنگین بودند و وقار داشتند! آدم نمیدونه اسم اینا را بذاره «زن»! یا اسم اون عروسکهای خیمه شب بازی کف خیابون؟! ادامه دارد... @ayeha313