🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با توقف ماشین مقابل ویلا ,از ماشین پیاده شدم. روهام و مادرم را دیدم که منتظر من و پدر ایستاده بودند. به سمتشان رفتم و گفتم: _سلام مادر با دیدن لباسهایم اخمی کرد و گفت: _باز که این مدلی لباس پوشیدی .قصد کردی آبروی خانواده رو ببری؟ _اگه فکرمیکنید باعث بی آبروییتونم میتونم برم خونه مامان جان .لازم نیست بخاطر من خودتون رو ناراحت کنید و .... روهام وسط حرفم پرید و گفت: _روژان ساکت باش لطفا _مگه من مقصرم!!!تا دیروز که مایه افتخار خانواده بودم ولی حالا شدم مایه آبروریزی اونم فقط بخاطر پوششی که انتخاب خودمه. پدرم دست مادر را گرفت و گفت: _بیا بریم عزیزم.چیکارش داری بزار هرجور دوست داره بگرده .قرارنیست بخاطر بقیه اعصاب خودمون رو خورد کنیم. با رفتن پدر و مادرم به داخل به ماشین روهام تکیه دادم و به آسمان چشم دوختم . دلم گرفته بود از حرف مادرم که مرا باعث آبروریزی خود میدانست. روهام دستم را گرفت و گفت: _بیا بریم آبجی کوچیکه .نگران نباش مامان هم بالاخره یه روزی متوجه میشه که تو همه جوره مایه افتخارخانواده ای.اون موقع اسمت رو عوض میکنیم میزاریم مفتخر خانم با دست مشتی به بازوی مثل سنگش زدم و گفتم : _اسم دختر خودتو بزار مفتخر . _اونم به چشم .ولی باید اول یه قولی بدی بهم _چه قولی؟ _قول بده اول واسش یه مامان خوشگل تو دل برو و ناز پیداکنی که دخترم به مامانش بره و مایه افتخارم بشه .اون موقع اسمشو میزارم مفتخر بابا _چشم امری باشه خندید و گفت: _ عرضی نیست عزیزم با هم وارد ویلا شدیم . صدای آهنگ همه جا شنیده میشد . تا وارد ساختمان شدیم . خاله هیلدا به استقبالمون اومد و گفت: _سلام خیلی خوش اومدید. اول از همه با روهام دست داد و احوالپرسی کرد . سپس دستش را به دستم دراز کرد و گفت: _خوبی روژان جون؟کم پیدا شدی عزیزم. _ممنونم خاله جون .شما خوبید؟شرمنده یکم درگیر دانشگاه هستم _ماهم خوبیم از ... هنوز حرفش را کامل نکرده بود که فرزاد با یک لبخند بزرگ روی لبهایش به ما نزدیک شد و گفت: _سلام بر بانوی زیبا _سلام آقا فرزاد. دستش را به سمتم دراز کرد .دلم نمیخواست مثل گذشته ها به او دست بدهم.روهام که انگار متوجه حالتم شد که دست در دست فرزاد گذاشت و گفت: _سلام فرزاد جان مشتاق دیدار فرزاد نگاه بهت زده اش را از من گرفت و با یک لبخند مصنوعی درجواب روهام گفت: _سلام روهام جان.لطف دارید خیلی خوشحالم که اومدید بفرمایید داخل. _با اجازه اتون. از کنار خاله و فرزاد گذشتیم. روهام آهسته در گوشم گفت: _حال کردی چطوری نجاتت دادم . با یادآوری قیافه فرزاد آهسته خندیدم و گفتم: _دیگه عمرا دستش رو سمت من دراز کنه _نکنه ناراحتی _واااا مگه دیوونه ام ناراحت باشم اتفاقا اگه این اتفاق بیفته تا آخر عمر مدیونتم _پس یادت بمونه یه روزی لازم میشه _چی؟ _اینکه به من مدیونی _غصه نخور یادم می مونه.از قدیم گفتن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره؟ _الان منظورت اینه من گربه ام خندیدم و گفتم: _دور از جون گربه با نزدیک شدن به میز پدر و مادرم ,روهام چشمکی به من زد و به بحث خاتمه داد. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2