🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 رمان این داستان : رفیق امروز یه گل تازه تو باغچه پیدا کردم، یه گل قرمز. به قول داش حسین: یه گل قرمز وحشی. داش حسین گوشه اتاق نشسته بود و کتاب می‌خوند. ازش خواستم منو ببره کنار باغچه. طفلک داش حسین! فوراً کتابشو کنار گذاشت. منو بغل کرد و تا باغچه برد. وقتی میرم تو بغل این و اون، آرزو می‌کنم که ای کاش خودم راه می رفتم رفیق! نه این که قبلا خودم می‌تونستم راه برم، الان برام خیلی سخته. اما تا حالا به هیچ کس جز تو نگفتم. حتی یه بارم نگفتم. باید یه کمی خودم رو روی زمین می‌کشیدم تا دستم به اون گل بزرگه برسه. آروم خودمو روی زمین می‌کشیدم که یکهو دستم رفت تو یه چاله کوچیک گل. بی اختیار بلند گفتم آخ. داش حسین دوید و دستمو از چاله بیرون کشید. من تا دستامو دیدم، زدم زیر خنده. خیلی بلند. داش حسین سرش رو خم کرد و پشت گردنمو بوسید. صداش شکست و گفت: چرا نگفتی ببرمت اونجا؟ بهش نگفتم وقتی بغلم می‌کنه، خجالت می‌کشم. فقط سرمو چرخوندم طرفش و دیدم صورت و چشماش عین هلو قرمز شده. زود پشت شو به من کرد و بلند شد. خودم فهمیدم چه خبر شده بود، اما هیچی نگفتم. دستمو دراز کردم. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2