🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم. همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت. + بفرمایید خانم محمدی . خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟! با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم. _ فرهمندم... در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود . خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت. + عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟! با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم. _ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه. •°•°•°•°•°•°•°•°• بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند . به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم. کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره. با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم . بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود ! تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود... ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد ! آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود . حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد. خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم . مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم... جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ... هوووففف خدای منن ! من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه! همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد . خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد . حدود سه هزار تا فالوور داشت . بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد . مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟! با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده ! چرا آخه ؟! مگه چی داری که قفل میکنی ؟! بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد . کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم . زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─