🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند.
بهار با داد گفت .
= دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله.
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن .
قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن.
اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه !
مگه من دوسش دارم ؟!
بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد .
مروا به خودت بیا !
خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !!
تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!!
و الان هم داری بهش حسادت می کنی !!
نهههه دوسش ندارم !
حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه !
= مروا بیا دیگه .
به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم.
_ ببینم اون عروس خوشگلتون رو !
عووق خوشگل!
آره خیلی خوشگله !
مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین !
آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد .
یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ،
صورت سفید و برفی داشت.
چشمای سبز و ابرو های بور!
حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش .
به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه...
خیلی نگران و بهم ریخته بودم .
با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم.
+ بچه ها .
این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ...
از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو !
خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم.
آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت.
= ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو.
اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم .
_ بهار امون بده !
آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت .
+ داشتم میگفتم...
گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم !
کوثر دختر عممه ...
حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم !
آر....
سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم
با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم
_ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان.
کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت !
بره بمیره !
چشمای همه گرد شده بود.
آیه خواست حرفی بزنه که گفتم.
_این بحث ازدواج رو جمع کنید...
مثلا مجرد اینجا نشسته ها.
دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─