قسمت 12 :
آغاز مبارزه
ماه رمضان سال پنجاه و هفت بود. اواسط مرداد ماه. هوا خیلی گرم شده بود. حمید چند روزی بود که در خانه مانده و جایی نمی رفت. آرام بود و بی حرف. بعد از سحری تا صبح قرآن می خواند و بقیه روز را مطالعه می کرد و گاهی می خوابید نزدیک افطار از اتاقش بیرون می آمد دوباره قرآن بدست می گرفت و آنرا می خواند و یادداشت بر می
داشت. هر سوالی را با یکی دو کلمه جواب می داد. مادر این رفتار را به حساب روزه بودنش می گذاشت چون این رفتار او برایش تازگی داشت. یک شب که نزدیک افطار همه در آشپزخانه جمع شده بودند، مجید نگاهی به مادر کرد و با اشاره پرسید: “حمید چشه؟” مادر شانه هایش را بالا انداخت “نمی دونم” ولی مجید مطمئن بود که حمید
و با اشاره گفت: به شدت مشغله ی فکری دارد چون او هر وقت چشمش به مجید می افتاد محال بود سر به سرش نگذارد و به این بهانه مدتی نخندند، ولی آنشب حمید سرش را بالا نکرد و تمام شب را نیز همان طور آرام و بی صدا ماند. صبح بعد از خواندن قرآن از خانه بیرون رفت و تا افطار برنگشت و روز
های بعد هم به همین منوال گذشت. مادر چندین بار از او پرسید: چیزی شده؟ ناراحتی؟” “حمید و او هر بار با لبخند، مادر را خاطر جمع می کرد که مشکلی نیست. تا شب عید فطرکه حمید عازم تهران شد. شانزدهم شهریورسال ۵۷ بود که شبانه به منزل دایی اش رفت و صبح با محسن و سعید چیذری (امیر
چیذری که نام شناسنامه اش سعیدبود) و جواد رودبارانی دوست صمیمی دوران بچگی اش به نماز جمعه که در تپه های قیطریه برگزار می شد رفت. آن روزها اوضاع شهر تهران و بیشتر شهرهای ایران خوب نبود و معترضین به رژیم شاه جسارت بیشتری برای نشان دادن اعتراضشان پیدا کرده بودند. در آن نماز جمعه هم شعارهایی بر علیه شاه داده شد که نیروهای امنیتی شاه مداخله کردند و با مردم در گیر شدند. آنها با تیرهای هوایی و گاز اشک آور به مردم حمله کردند و بعضی ها را
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─