قسمت 19 :
آرد ها را به زنان روستایی دادند تا برایشان نان بپزند. غروب که شد بوی نان تازه تمام فضا را گرفته بود و بچه ها که همه خسته و گرسنه بودند، با اشتها و لذت نان تازه را با ماست خوردند. حمید و امیر به کار بنایی وارد بودند. حمام روستا بصورت خزینه ای بود
و با بوته و چوب گرم میشد. حمید دوش ها را کمی پایین تر از خزینه نصب کرد تا آب به راحتی در لوله ها بگردد، و بعد از خزینه لوله کشی کردند و به دوش ها وصل کردند و سر خزینه ها بستند تا کسی نتواند وارد آن شود. حمید داخل اتاقک حمام را سیمان کاری کرد و آنرا آماده استفاده ساخت. شبی که کار حمام تمام شد همه خوشحال بودند. با نان تنوری و ماست تازه و خوارک مرغ برای خودشان جشن گرفتند، و خود را برای کار لوله کشی آب در آنجا آماده کردند. چشمه آب در بالای روستا و در میان دره ای سر سبز روان بود. آنها بالای تپه منبع را کار کذاشتند تا بر روستا مسلط باشد. حالا کار سختی در پیش داشتند و آن لوله کشی از چشمه تا منبع آب بود که دویست مترفاصله داشت. حمید از نظر قوای بدنی خیلی قوی بود، قد بلند و چهار شانه. موهایش را بلند می کرد و اینجا که سخت مشغول کار بود مجبور می شد گهگاهی آنرا عقب بزند که باعث شوخی و خنده با دوستانش می شد و کار را برایشان آسانتر می کرد. آنها باید بیست و شش لوله را تا بالای کوه می بردند. برای بردن هر قطعه سنگین به چند نفر نیاز بود. بچه ها مشغول بودند. امیر و محسن یک طرف آنرا گرفتند و حمید که قوی تر بود یک طرف دیگر را… حمید یک یا علی گفت و راه افتادند. کار بسیار مشکلی بود ولی آنها با علاقه انجام می دادند و ابراز خستگی هم نمی کردند. حالا باید در قسمت هایی که زمین خاکی بود کانال بکَنند و لوله ها را کار بگذارند. در جاهای صخره ای هم لوله ها از روی زمین کار می گذاشتند. بچه ها سیمانهای سنگین را کول گرفتند و تا چشمه بردند کنار آنجا گودالی کَندند و آنرا سیمان کردند و روی آنرا پوشاندند. از منبع تا روستا شصت و پنج متر فاصله بود که آنها باید لوله کشی می کردند تا آب به روستا برسد. در فاصله های مختلف شش شیر آب نصب کردند که زنان روستا از آنها استفاده کنند. کار بعدی جمع آوری زباله ها و درست کردن محلی برای ریختن و آتش زدن آن بود قبال مردم زباله ها را توی جوی آب و گوشه و کنار روستا می ریختند. چند روز از تابستان مانده بود که این کار سخت با موفقیت تمام شد و آنها توانستند به آن روستای محروم سر و سامانی بدهند. با وجود خستگی زیاد باز هم همت کردند و مدرسه را هم رنگ زند و سپس آنرا تمیز کردند و میز و نیمکت ها را چیدند. کار که تمام شد وقت رفتن رسید. وسایلشان را جمع کردند وآماده ی برگشت شدند. همه ی آن شیر مردان با خوشحالی از کاری که کرده بودند دوباره سوار ماشین شدند و به کرج بر گشتند. راضی و سر حال در راه می خندیدند و شوخی می کردند. حمید بلافاصله خودش را برای ماموریتی دیگر آماده کرد و این بار با امیر و جواد برای کمک به روستای دیگری نزدیک کرج رفتند. حدود سه هفته هم آنجا مشغول ساختن یک مدرسه شد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─