💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بالاخره زندگی‌مان را در یک اتاق مشترک با پدرشوهر و مادرشوهرم آغاز کردیم.😊 وقتی ما نبودیم اتاق دست آنها بود و وقتی بودیم دست ما، آقامصطفی با هدیه‌هایی که به مناسبت ازدواج‌مان جمع شده بود، یک موتورسیکلت خرید🏍 بیشتر بعدازظهرها با موتور می‌رفتیم تفریح، یک زیرانداز و یک فلاسک چای ترک موتورمان بسته بودیم. هر هفته به یکی از جاهای دیدنی مشهد می‌رفتیم🌺 آقامصطفی لیستی تهیه کرده بود از اسامی فامیل؛ خاله‌ها، دایی‌ها، عموها، عمه‌ها، عموزاده‌ها، عمه‌زاده‌ها، عروس‌خاله‌ها، عروس‌دایی‌ها، دوستان و حتی فامیل‌های دور، برنامۀ بعدازظهرهایمان سرزدن به آنها بود.🕊 به‌خصوص اعیاد و روزهای تعطیل سعی می‌کرد به بزرگان سربزند. به حرف‌های مثل هر رفتی آمدی دارد، اهمیت نمی‌داد. می‌گفت که شاید آنها مشکلی دارند و نمی‌توانند بیایند ما نباید قطع‌کنندۀ صلۀ ارحام باشیم😍. حتی بعضی از اقوام بودند که از روی حسادت یا شیطنت، وقتی ما به خانه‌شان می‌رفتیم، ماهواره‌شان را روشن می‌کردند.😏 آقامصطفی فوراً بلند می‌شد، ولی هرگز ارتباط را قطع نمی‌کرد. منزل کسانی که زیاد پای‌بند نبودند ده یا پانزده دقیقه بیشتر نمی‌نشستیم.🌿 🔸اوایل بیشتر به تفریح بودیم. به آقامصطفی می‌گفتم: «خیلی دنبال کار نباش! بالاخره میری سرکار، بذار چند ماهی بگذره خوب که تفریح کردیم بعد برو سرکار.☺️»ما کل مشهد را با موتور گشتیم. حتی کلات، تربت جام و نیشابور هم رفتیم ، صبح می‌رفتیم و شب برمی‌گشتیم. آن روزها آقامصطفی پیک موتوری بود. پول‌هایمان را خرج تفریح‌مان 🌈می‌کردیم. یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود زیر درخت‌های🌳 بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گل‌آلود و غلتان رودی کوچک، در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر و گذرنده است🥀. احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمین‌هایی دیگر را همراه خود می‌آورد. زمزمه‌ای که حکایت از جدایی‌ها، رفتن‌ها و نامهربانی‌های روزگار دارد😔. به چهرۀ گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم غمی غریب بر دلم نشست فورآ نگاهم را به زمین دوختم دستش را گذاشت زیر چانه‌ام، سرم را بالا گرفت زل زد توی چشم‌هایم 👀و گفت: «نبینم زینب من غمگین باشه، عزیزم زیاد به آینده فکر نکن مخصوصاً به از دست دادن من!»🤔 گفتم: «آره، نمی‌دونم چی شد یک لحظه به جدایی و به نبودن تو فکر کردم.»😭 با اندوه‌ گفت: «احساس من هم همینه که تا پیری کنار هم نیستیم. البته شاید ترس تو به‌خاطر اینه که خواهرت در جوونی شوهرش رو از دست داده، اما من نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم تا پیری کنار هم نیستیم!»😔 با شنیدن این حرف بغضم ترکید و داغیِ قطره‌های درشت اشک😭😭، گونه‌هایم را سوزاند. آقامصطفی با دست اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:« بهتره به چیزهای فانی تکیه نکنی تا رنج کمتری بکشی بدون که مرگ دیر یا زود به سراغ همه‌مون میاد ما باید تا فرصت داریم خودمون رو برای ورود به اون دنیا آماده کنیم.»🌹🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 •┄┅══༻○༺══┅┄• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─