🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پازل💖 قسمت نهم سلام و عرض ارادت خانم ربانی سلمانی هستم وامیدوارم حال دخترتون خوب باشه، منتظر خبر شما برای شروع کار هستم... خیلی عصبانی شدم مردیکه ذی شعور چقدر هم پی گیر! آخه شماره ی من رو از کجا آورده؟ یه لحظه یاد عاکفه افتادم! به جز عاکفه کار شخص دیگه ای نمی تونه باشه! ای خدا بگم چکارت کنه عاکفه! همینطور که داشتم حرص میخوردم با مبینا رفتم داخل خونه و کیف و گوشی رو رها کردم روی مبل... دیگه مهم نبود که این آقا نیتش چیه مهم این بود من توی اون محیط نیستم واقعا پناه بر خدا از دست شیطون که یه لحظه انسان رو اغفال میکنه! امیدوار بودم که ذهن من در مورد این شخص اشتباه کرده باشه در هر صورت خودم رو مشغول کردم و تا فردا که محمد کاظم قرار بود بیاد مرتب به دختر رسیدم که زودتر حالش خوب بشه که باباش رو می بینه سر حال باشه... فردا محمد کاظم رو که دیدم مثل همیشه تمام گله ها و غرغر ها یادم رفت و خوشحال از اومدنش و دوباره دیدنش، از چهره‌اش معلوم بود این دو هفته خیلی اذیت شده... من طبق معمول نپرسیدم که کجا بودی! چی شده! چکار کردی! چون میدونستم نمی تونه بگه و با پرسیدن من توی معذوریت قرار میگیره و اذیت میشه... تنها سوالم احوال خودش بود و حال بچه ها و همکارهایی که همراهش بودن که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و همشون سلامت باشن. یکی دو روزی که گذشت خستگی محمد کاظم هم بر طرف شده بود کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم بهترین فرصت بود حرف دلم رو یه بار صاف و واضح بهش بزنم گفتم: محمد کاظم من چه جوری بگم میخوام موثر باشم برای اسلام، میخوام به درد بخور باشم برای اسلام! چشمکی زد و گفت: خانمم شما که همین الان بزرگترین کار رو داری می کنی! چی از تربیت یه انسان بالاتر و مهم تر! با ناراحتی گفتم: محمد کاظم من میخوام به جای یه نفر خیلی بیشتر موثر باشم این همه درس خوندم خیر سرم! میدونم تربیت مهمه! میدونم مسئولیت پرورش یه انسان خیلی بزرگه و اهمیت داره! ولی من فکر میکنم خدا توانایی بیشتری به ما داده تا بتونیم موثرتر باشیم بعد خیلی کشیده و با تاکید گفتم: مممممن نمیخوووووام محدود باشم متوجهی!!! خیلی ریلکس سری تکون داد و کشیده گفت: بعععععععله کاملا! و بعد هم ادامه داد: خوب البته که توی این قرن با این همه امکانات و رفاه طبیعیه که می تونی تاثیرگذارتر باشی خیلی بیشتر از یه نفر، اما اگر خودت خودت رو محدود نکنی ! آدم توی هر قرنی که باشه حتی مانع هم جلوش باشه اما ذهن خودش رو رشد بده حتما موثرتر میشه مثل بنت الهدی صدر! تازه ایشون چند ده سال پیش زندگی میکردن بدون این امکانات امروزی! قطعا چنین فردی اگر امروز بود چه ها که نمیکرد! متعجب گفتم کی؟! بنت الهدی صدر دیگه کیه!!! هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که گوشیم زنگ خورد! نگاهم به شماره که افتاد دیدم سلمانیه! میخواستم امروز ماجرای سرکار نرفتنم رو به محمد کاظم بگم آخه توی این دو روز خیلی خسته بود و من ترجیح دادم خستگیش برطرف بشه بعد راجع بش صحبت کنم بخاطر همین نگفتم اما حالا این زنگ زدن رو چکار کنم؟! لبم رو گزیدم و با حرص گفتم: ای بابا اینم بی خیال نمیشه! گوشی رو دادم دست محمد کاظم و گفتم: آقا شما جواب بدید، این مدیر همون مجموعه ای که قرار بود برم پیششون سرکار! محمد کاظم یه نگاهی بهم‌کرد و سوالی گفت: خوب چی بگم؟ گفتم: خیلی قاطع بگو نمیخواد بیاد! محمد کاظم متعجب نگاهم کرد و گفت: بگم نمیخوای بیا!!! تو مگه نمی خواستی بری سرکار! همین الان داشتی می گفتی میخوای موثر باشی که! گفتم: آقااااااا الان شما جواب این آدم رو بده من بعدش برات توضیح میدم... بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه تیز گرفت چی میگم از در اتاق رفت بیرون و گوشی رو وصل کرد و من متوجه نشدم که چی بهش گفت! وقتی اومد هنوز ناراحتی توی چهره ی من هویدا بود گفتم چی شد؟ خیلی راحت و طبیعی گفت: هیچی دیگه گفتم خانم ربانی نمی تونن بیان گفتم خوب هیچی نگفت لبخندخاصی زد و گفت چرا اتفاقا! گفت میتونم‌علتش رو بپرسم من گفتم بعله چون جای دیگه ای قراره مشغول بکار بشن! اونم ناراحت شد خداحافظی کرد... متعجب گفتم: محمد کاظم بهش دروغ گفتی!!! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─