🌸🌸🌸🌸🌸 💖پازل 💖 قسمت سی ویکم لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم... دلم هوای روضه کرده بود... هوای حسین(ع)... غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم! مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا... باید با یکی حرف میزدم... داشتم دیونه میشدم... وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم! گریه کردم... داد زدم... به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم! دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت! اما من موندم و هیچی به هیچی... خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا... پس من کجای این داستانم خدا...‌ حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به شونه ام! فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم! پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...! و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن! از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش! بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای... راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ... حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت..‌. من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا... دلم آروم گرفته بود... نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت... احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت! راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم..‌. تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم... گوشیم زنگ خورد... با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم! اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم... گفت: معلوم هست کجایی دختر؟ با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم... گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟ نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─