🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_80
صبح با صدایِ مامان از خواب پاشدم.
+پاشو دیگه....دیرت میشه ها
_وایی مامان....میشه نرم!؟؟ علیرضا اومده منم بمونم خونه
+علیرضا بلند شده به خاطر تو تا برسونتت مدرسه...پاشو
به سختی از جا بلند شدم....چشم هام رو باز کردم و با لبخند به مامانم خیره شدم
_سلام...صبح بخیر
مامانم خندید
+صبح قشنگ اردیبهشتیت بخیر.....من رفتم تو هم پاشو
مامان از اتاق بیرون رفت....از جام بلند شدم...علیرضا تشک و پتوش رو جمع کرده بود گوشه اتاق گذاشته بود.
شروع کردم به حاضر شدن.
چادر و کوله ام رو برداشتم و برای بارِ آخر تو آینه به خودم نگاه کردم.
با لبخند رفتم به سمت پایین.
،،،،،،،،
زنگ تفریح تموم شده بود برگشتم سر کلاس....هنوز همه ی بچه ها نیومده بودن
کنار کوثر نشستم
_چرا نیومدی حیاط
+امتحان ریاضی داریم....نخوندم داشتم ی نگاه به کتاب می کردم
_چیییییییی؟؟؟؟
امتحان ریاضی!
تو هیچی نخوندی! من اصلا نمی دونستم امتحان داریم.
همه بچه ها اومده بودن سر کلاس دیگه
فرزانه یکی از دختر های کلاس رفت روی میز و گفت:
+بچه ها میایید امتحان و کنسل کنیم!؟
سر و صدای بچه ها بلند شد که همه تایید کردن
آتنا+هفته ی پیش گفت هرجور شده امتحان و میگیرم.....کنسل نمی کنه
فرزانه+خب پس یکاری می کنیم نیاد
از جام بلند شدم
_ایول من پایه ام
فاطمه+زشته ساجده
_نمیشه که هیچی نخوندیم
یکی از بچه ها از ته کلاس داد زد
+می خواید من قش کنم
یکی از بچه ها بلند شد و رفت سمت در
+بچه ها من میرم سرویس....حالم بده خانم اومد بگید خطیبی رفته سرویس شاید دیگه نیاد بیرون.
خطیبی از در رفت بیرون و پشت سرش یکی از دخترا با دست پر از خوراکی اومد تو و در رو از پشت قفل کرد.
+بچه ها خانم تو راه پله اس داره میاد.
عجب جمله ی استرس زایی بود.
این چی کار کرد!!!
در و قفل کرد
واییی استرس این در قفل کردنِ خیلی بیشتر از خودِ امتحانه
_بالاخره که باز می کنه
فرزانه+وقت کلاس میره....بعدش نمی تونه امتحان بگیره
دستگیره در بالا پایین شد..
+چرا باز نمیشه!
همه بچه ها داشتن از خنده خفه می شدن
فرزانه+آیی خانم....تو کلاس زندونی شدیم....الان خفه میشیم...اینجا اسکیژن کمه😐😬
آروم گفتم
_فرزانه...اکسیژن!!😐
+خب حالا...همون
همه خندمون گرفته بود و جلوی دهن هامون رو گرفته بودیم صدامون بیرون نره.
صداهای پشت در مشخص بود که بابای مدرسه اومده.
فرزانه که نزدیک در بود...قفل در و باز کرد.
همه سر جامون نشستیم....یک نیم ساعتی معطلی بود.
اما مطمئنا بعدا مدیر بارخواستمون می کنه....سابقه گیر کردن در نداشتیم.
بابای مدرسه فشاری به در آورد و در باز شد.....آقای محمدی بدون اینکه حرفی بزنه و به دبیر نگاه کنه رفت.
دبیر با تعجب اومد داخل.
میز یکی مونده به آخر بودم...کنار کوثر و پشت سرم هم فاطمه و فرزانه.
_خانم امروز مرور داریم.
دبیر+نخیر...امتحان داریم...وقت داره میگذره کتابارو جمع کنید سریع.
_اع خانم من سوال دارم...
میشه صفحه نود و چهار رو توضیح بدید؟
کوثر خوابید رو میز و آروم گفت
+ساجده کتاب همه اش نود صفحه اس ! نود و چهار چیه؟
چشمام درشت شد.
_اع خانم یعنی صفحه هشتاد و چهار
نگاهی به صفحه اش کردم همش چهار تا عکس بود.
دبیر+خب کجاش رو شایسته!؟
_اممم
کوثر+خانم متن زیر عکس رو یک بار بخونید
موج سوالات بود که به سمت اش میومد😂👌....حسابی کلافه اش کرده بودیم
یک دفعه زد روی میز و همه بچه ها از دورش پراکنده شدن.
دبیر+یعنی سوالاتتون نوبره....مثل این می مونه که بیاید بگید خانوووم سه ضربدر پنج جوابش همیشه میشه پانزده
سرم و گذاشتم رومیز و با خنده آرومی گفتم:
_کوثر بپرس وقتی سه ضربدر پنج میشه پانزده
اونوقت پنج ضربدر سه هم میشه پانزده
فاطمه و فرزانه هم شروع به خندیدن کردن.
+دیگه وقت امتحان نیست...نمونه سوال حل می کنیم.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─