🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 صبح با صدایِ مامان از خواب پاشدم. +پاشو دیگه....دیرت میشه ها _وایی مامان....میشه نرم!؟؟ علیرضا اومده منم بمونم خونه +علیرضا بلند شده به خاطر تو تا برسونتت مدرسه...پاشو به سختی از جا بلند شدم....چشم هام رو باز کردم و با لبخند به مامانم خیره شدم _سلام...صبح بخیر مامانم خندید +صبح قشنگ اردیبهشتیت بخیر.....من رفتم تو هم پاشو مامان از اتاق بیرون رفت....از جام بلند شدم...علیرضا تشک و پتوش رو جمع کرده بود گوشه اتاق گذاشته بود. شروع کردم به حاضر شدن. چادر و کوله ام رو برداشتم و برای بارِ آخر تو آینه به خودم نگاه کردم. با لبخند رفتم به سمت پایین. ،،،،،،،، زنگ تفریح تموم شده بود برگشتم سر کلاس....هنوز همه ی بچه ها نیومده بودن کنار کوثر نشستم _چرا نیومدی حیاط +امتحان ریاضی داریم....نخوندم داشتم ی نگاه به کتاب می کردم _چیییییییی؟؟؟؟ امتحان ریاضی! تو هیچی نخوندی! من اصلا نمی دونستم امتحان داریم. همه بچه ها اومده بودن سر کلاس دیگه فرزانه یکی از دختر های کلاس رفت روی میز و گفت: +بچه ها میایید امتحان و کنسل کنیم!؟ سر و صدای بچه ها بلند شد که همه تایید کردن آتنا+هفته ی پیش گفت هرجور شده امتحان و میگیرم.....کنسل نمی کنه فرزانه+خب پس یکاری می کنیم نیاد از جام بلند شدم _ایول من پایه ام فاطمه+زشته ساجده _نمیشه که هیچی نخوندیم یکی از بچه ها از ته کلاس داد زد +می خواید من قش کنم یکی از بچه ها بلند شد و رفت سمت در +بچه ها من میرم سرویس....حالم بده خانم اومد بگید خطیبی رفته سرویس شاید دیگه نیاد بیرون. خطیبی از در رفت بیرون و پشت سرش یکی از دخترا با دست پر از خوراکی اومد تو و در رو از پشت قفل کرد. +بچه ها خانم تو راه پله اس داره میاد. عجب جمله ی استرس زایی بود. این چی کار کرد!!! در و قفل کرد واییی استرس این در قفل کردنِ خیلی بیشتر از خودِ امتحانه _بالاخره که باز می کنه فرزانه+وقت کلاس میره....بعدش نمی تونه امتحان بگیره دستگیره در بالا پایین شد.. +چرا باز نمیشه! همه بچه ها داشتن از خنده خفه می شدن فرزانه+آیی خانم....تو کلاس زندونی شدیم....الان خفه میشیم...اینجا اسکیژن کمه😐😬 آروم گفتم _فرزانه...اکسیژن!!😐 +خب حالا...همون همه خندمون گرفته بود و جلوی دهن هامون رو گرفته بودیم صدامون بیرون نره. صداهای پشت در مشخص بود که بابای مدرسه اومده. فرزانه که نزدیک در بود...قفل در و باز کرد. همه سر جامون نشستیم....یک نیم ساعتی معطلی بود. اما مطمئنا بعدا مدیر بارخواستمون می کنه....سابقه گیر کردن در نداشتیم. بابای مدرسه فشاری به در آورد و در باز شد.....آقای محمدی بدون اینکه حرفی بزنه و به دبیر نگاه کنه رفت. دبیر با تعجب اومد داخل. میز یکی مونده به آخر بودم...کنار کوثر و پشت سرم هم فاطمه و فرزانه. _خانم امروز مرور داریم. دبیر+نخیر...امتحان داریم...وقت داره میگذره کتابارو جمع کنید سریع. _اع خانم من سوال دارم... میشه صفحه نود و چهار رو توضیح بدید؟ کوثر خوابید رو میز و آروم گفت +ساجده کتاب همه اش نود صفحه اس ! نود و چهار چیه؟ چشمام درشت شد. _اع خانم یعنی صفحه هشتاد و چهار نگاهی به صفحه اش کردم همش چهار تا عکس بود. دبیر+خب کجاش رو شایسته!؟ _اممم کوثر+خانم متن زیر عکس رو یک بار بخونید موج سوالات بود که به سمت اش میومد😂👌....حسابی کلافه اش کرده بودیم یک دفعه زد روی میز و همه بچه ها از دورش پراکنده شدن. دبیر+یعنی سوالاتتون نوبره....مثل این می مونه که بیاید بگید خانوووم سه ضربدر پنج جوابش همیشه میشه پانزده سرم و گذاشتم رومیز و با خنده آرومی گفتم: _کوثر بپرس وقتی سه ضربدر پنج میشه پانزده اونوقت پنج ضربدر سه هم میشه پانزده فاطمه و فرزانه هم شروع به خندیدن کردن. +دیگه وقت امتحان نیست...نمونه سوال حل می کنیم. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─