🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد . سشوار رو خاموش کردم و به دور از دست زینب گذاشتم..سمت گوشی رفتم _الو سلام عاطفه سادات+علیک سلام خانوم ، ساجده بیا دیگه _چشم بچه ها رو بردم حمام... الان اماده میشیم اگر دیره شما نهار بخورید. +نه بابا دیر نیست زنگ زدم ببینم کجا موندی برو به کارت برس خدا حافظ. _خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. زینب همه اش جیغ جیغ می کرد و از زیر دستم فرار می کرد...اما به خاطر سرمای زمستان باید موهاش رو خشک می کردم وگرنه سرما می خوردند. _زینب صبر کن گیره هات رو هم بزنم...ببین عمه عاطی اومده...تکون نخور خوشگلت کنم. بعد از اینکه لباس های بچه هارو تن اشون کردم بین اسباب بازی ها نشوندمشون و خودم مشغول آماده شدن شدم. زنگ زدم به آژانس...بعد از چک کردن خونه با بچه ها به سمت پایین رفتیم. ،،،،، در خونه دایی با صدای تیکی باز شد...دیگه قبل از زنگ زدن..صدای بچه ها نشون میده که رسیدیم.زینب و مهدی انگار اینجارو خوب میشناختند که دست تکون می دادند و ذوق کرده بودند‌. باهم وارد خونه شدیم. عاطفه سادات به حیاط اومد. +سلام سلام عشق های عمه. مهدی رو بغل گرفت و بوسیدش. روبه من گفت +آقا امیر بابارو برده دکتر...چادرت رو در بیار عزیزم. به تایید حرف اش لبخندی زدم و زینب رو زمین گذاشتم. کش چادرم رو رها کردم و روی سرشونه ام انداختم. روی مبل نشستم. زینب سینه خیز به سمت حنین سادات رفت...حنین که مشغول نقاشی بود سرش رو بالا آورد و با حالت مظلومی گفت: +آبجی زینب نقاشیم رو خراب نکنی ها. خنده ای کردم که حنین به من نگاه کرد _سلام به روی ماهت +سلااام حنین سادات و زینب سادات برای هم مثل خواهر شده بودند. رو به عاطفه که با سیدمهدی مشغول بود گفتم: _زن دایی کجاس؟ +زهرا رو برد حمام _ای تنبل چرا خودت نمی بری +خیلی ریز میزس اونجا هم می دادم مادر شوهرم.. _یاد بگیر کاری نداره. +می ترسم گریه اش بگیره‌...بچه نوزاد هم که دیدی..!! سریع نفس اش میره. _یاد میگیری...الان ببین اصلا صداش نمیاد. +خب مامان وارده دیگه...حالا منم یاد می گیرم ان شاءالله حالا بگو ببینم از علی چه خبر؟ لبخندی زدم _اول هفته بود زنگ زد گفت خداروشکر خوبه دوسه روز قبل عید میاد. +الهی شکر ، منم ان شاءالله کار امیر جور بشه برای سال تحویل میخوام قم باشم _عالیه .... صدایِ زنگ، مانع ادامه حرفم شد با اشاره به عاطفه گفتم من باز میکنم. چادر رنگی رو سرم کردم و دکمه ی آیفون رو فشار دادم. چند ثانیه بعد امیر که ویلچر دایی رو هدایت می کرد وارد حیاط شد. عاطفه+ساجده امروز بریم خرید عید با صداش روم رو بر گردوندم و گفتم _اوو چخبره انقدر زود ؟ +اخه اینجا زهرا رو میدم دست مامان بیا بریم دیگه _باشه بچه هارو بعد از ظهر بخوابونم بریم خودم دوست نداشتم چیری بخرم منتظر می موندم تا علیرضا بیاد و باهم بریم خرید. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─