🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 مشغول حرف زدن بودیم که نفهمیدم کی بحث خانواده شهدا و شهدای غواص و سهمیه وسط امد ومن کی چاک دهانم باز شد و عین ضبط صوت تمام حرف های نیلوفر را تکرار کردم . انقدر جدی و عصبی جواب گستاخی پسر را میدادم که اگر یکی نمیدانست فکر میکرد من هم یکی از خانواده شهدا هستم !! به خودم که امدم از عصبانیت سرخ شده بودم و طرفداری شهدا و جانبازها را میکردم به گونه ای که خودم هم تعجب کرده بودم !! ان پسره گلدانی هم که انگار از حرص خوردن من خوشش می امد هی بحث را کش میداد ... به خانه که برگشتیم باده با دهانی باز از من میپرسید این حرف ها را از کجا اورده ام و برای خودم هم مجهولی شده بود !! بعد از عوض کردن لباس هایمروی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمی برد ... اهنگ ارامی را روی پخش گذاشتم و پنجره اتاقم را باز کردم. نسیم خنک از کنارم رد می شد ،میان موهایم میپیچید و صورتم را نوازش میکرد ... "هرگز دستم به تو نرسد ماه بلندم ..." ماه من که بود ...؟ یادم می اید چند وقت پیش در شبکه های مجازی خوانده بودم ماه من مهدی (عج)... براستی این مهدی که بود که این روز ها همه حرف غیبتش را میزدند ؟ صبح فردا قرار شد به همراه نیلوفر برویم به مسجد برای عکس از کتاب مذهبی . ترجیح دادم راجب شب قبل و هم جبهه شدنم با امثال نیلوفر حرفی نزنم چون اگر میفهمید مخم را تلیت می کرد ... وارد مسجد که شدیم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی عطر گلاب بود... "قران کریم به خط عثمان طه" دستم را روی جلدش کشیدم . جلد سفید و براق که با طرح گل و بلبل های رنگ وارنگ مزین شده بود . لحظه ای باز کردن این کتاب به سرم زد ... چشم هایم را بستم و شانسکی کتاب را باز کردم . چشم هایم را که باز کردم بادیدن تیتر سوره لحظه ای نفسم حبس شد ... "سوره التوبه" صدای نیلوفر را که شنیدم کتاب را بستم و برگشتم پیشش . نیلو قران را روی تکه چوبی که اسمش را رحل میگفت گذاشت. خودش هم چادر سر کرد و جلوی کتاب نشست و در حالی که تسبیح داخل دستش بود ژست گریه کردن گرفت و با دستانش جلوی صورتش را پوشاند و من عکس گرفتم ... از بالای دوربین خیره شدم به صحنه روبروم ... مسجد، قران ، نماز ، دعا ، خدا ... اینها چه بودند ؟ برای که بودند ؟ فلسفه ی وجود این قران و این دعا کردنها چیست ؟ با صدای نیلوفر که میگفت:(خشک شدم عکس گرفتنت تمام نشد؟)،دربین را بدستش دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از مسجد بیرون رفتم و برگشتم خانه . تا بحال نمیدانستم چی به چی و چی برای چیست ،بگذار از این به بعد هم همین بمانم ... آنقدر درگیر درس و دانشگاه شده بودند که خودم را هم فراموش می کردم ، چه برسد به فکر های بیهوده ... روز های تکراری به سزعت سپری می شدند و همه چیز خوب بود تا روزی که با دیدن ان دو تیله مشکی همه چیز به هم ریخت ... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─