🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 همانیست که روزی به من جان داد... "خدا" چه کلمه غریبی است! چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟ چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟ چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟ من به کجا رسیده ام؟ خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...! من با خودم چه کردم؟! خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی. میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش... این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش... این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید... اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش... "خدایا توبه..." با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. مهم نبود سید منتظر بماند... مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره می‌کردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود... الان مهمتر از همه دل ناآرام بود... مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد... لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم. وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه" با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد. سریع لپ تاپ را بستم. اگر می دید حتی زودتر از شبکه‌های گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند... لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت. " نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..." من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─