🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 به زور از ضریح دل کندم و با راهنمایی ریحانه، نماز زیارت خواندم. چه نمازی بود... اولین نماز زیارت، آن هم در حرم امام رضا... به هتل که برگشتیم، مثل قحطی زدگان به رستوران هجوم بردیم و شام که خوردیم هر کس برگشت به اتاقش. ریحانه رفت تا دوش بگیرد و من هم از خستگی روی تخت بیهوش شدم... نیمه های شب بود که با شنیدن صدای هق هق خقه ی کسی، چشم باز کردم. با دیدن ریحانه که روبه روی پنجره بزرگ اتاق ایستاده و شانه هایش می لرزد هول شدم... پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم. به ریحانه که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: من_ریحان؟ چته؟ دلت برای مادر پدرت تنگ شده؟ گریه از شدت گرفت و در یک حرکت ناگهانی چرخید و خودش را پرت کرد در آغوشم. نمی‌دانستم باید چه کنم... بی‌هدف موهایش را نوازش می کردم که انگار کمی آرام شد. از من فاصله گرفت و آرام گفت: ریحانه_ علی اوم دم در. گفت مامان زنگ زده گفته حال بابا شده بیمارستانن. علی چون مسئول کاروانه نمیتونیم برگردیم. بهار دعا کن بابام خوب بشه. اشکم سرازیر شد... بی چاره ریحانه. روی مبل نشستمو او را هم روی مبل کنار خودم نشاندم. من_ریحانه جونم هیچی نمیشه. من میدونم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─