🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_67
تمام خانه بوی عطر تلخ و خاص بابا را دارد.
به برق های خاموش خانه نگاه می کنم.
من_ ریحانه فکر کنم دارم افسردگی میگیرم! حوصله هیچ کاریو ندارم!!
و کمی از آب داخل بطری توی لیوان روی کانتر میریزم.
جرعهای از آب خنک می نوشم و به غرغرهای ریحانه گوش می سپارم.
ریحانه_بهار! بیا دیگه! جون من. باز من با کی برگردم تنها!
چشمانم را روی هم میگذارم و کمی شقیقه هایم را فشار می دهم.
کاش بهامین بود تا با او درد و دل میکردم.
تنها کسی که فارغ از همه چیز، فقط طرف حق را میگرفت.
من _پس یه کم دیر تر میام.
و چشمانم را باز میکنم که...
روشنی راه رو قسمتی از خانه را روشن کرده.
باورم نمی شود...
بهامین، با ان کوله بزرگ و لباس سربازی و ان کلاه کج، دم در ایستاده و با لبخند نگاهم میکند.
بی خیال ریحانه که پشت خط است جیغ میزنم و تا دم در میدوم که توی اغوش بهامین فرود می ایم.
بوی شکلات تلخ عطرش مثل همیشه ارامم میکندو در این میان، صدای جیغ جیغ های ریحان پارازیت است...
طوری که بشنود میگویم:
من_ ریحااان. داداشم اومده. قطع کن بعدا بهت میزنگم.
ریحان_ مگه تو داداشم داری؟!
من_ اره فعلا. بای.
و مشت های پی در پی ام که سینه بهامین را هدف میگیرد.
من_ علیک سلام! یعنی تو نمیگی ابجیت اینجا تنهاست؟!
ساعتها بود روبروی هم نشسته بودیم و من میگفتم و بهامین گوش میکرد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋