🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_82
علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟
چه خیال احمقانه ای...!
مگر میشد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
من_ نه چیزی نشده!
علی_ مطمئنی بانو؟
من_ بله اقا...
**
وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم.
نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم.
بله را داده بودم...
لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم.
روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش...
بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغهای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود.
و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد.
به هر دو انگشترم نگاه می کنم...
یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم.
چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد...
هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...!
علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود.
دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت.
صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش.
اسم علی روی صفحه خودنمایی میکرد.
من_بله؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─