🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_88
ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته.
من_ باشه من خودم درستش می کنم.
و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم...
یعنی همه چیز را شنید؟!...
ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟!
من_ آره نظرت چیه؟
ریحانه_ داداش تو؟!!
من_ اره.
ریحانه_ نمیدونم والله.
من_ الان این یعنی بیان یا نه؟
سکوتش را که دیدم گفتم:
من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟
لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم:
من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد!
*******
بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم...
البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد...
مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمیتوانستم سرا پا وایسم....
به اتاقم پناه بردم و خواب...
از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند...
من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود...
از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─