🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته. من_ باشه من خودم درستش می کنم. و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم... یعنی همه چیز را شنید؟!... ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟! من_ آره نظرت چیه؟ ریحانه_ داداش تو؟!! من_ اره. ریحانه_ نمیدونم والله. من_ الان این یعنی بیان یا نه؟ سکوتش را که دیدم گفتم: من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟ لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم: من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد! ******* بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم... البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد... مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمی‌توانستم سرا پا وایسم.... به اتاقم پناه بردم و خواب... از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند... من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود... از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─