این که مدام به سینهات میکوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکیست که دارد نهنگ میشود. ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش میدهد و بوی دریا هواییاش کردهاست.
قلبها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینهاش نهنگی میتپد؟!
آدمها، ماهیها را در تُنگ دوست دارند و قلبها را در سینه. اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهیست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچکس نمیتواند نهنگی را در تنگ نگه دارد؛ تو چطور میخواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله میشود و وقتی دریا مختصر میشود و وقتی قلب خلاصه میشود و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب، ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا مینوشیدی و کاش نَـقـبی میزدی از تُنگ سینه به اقیانوس. کاش راهآبی به نامنتها میکشیدی و کاش این قطره را به بینهایت گره میزدی. کاش...
بگذریم.
دریا و اقیانوس به کنار، نامنتها و بینهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تُنگ را گاهی عوض میکردی. این آب ماندهاست و بو گرفتهاست؛ و تو میدانی آب هم که بماند میگندد، آب هم که بماند لجن میبندد. و حیف از این ماهی که در گل و لای بغلتد و حیف از این قلب که در غلط بغلطد!
✍ عرفان نظرآهاری
♾
@binahayat_ir