«نَفَس استاد» مقابل در اندرونی اتاقش نشسته بودم روزهای آخری بود که شاهد حضورش در عالم خاکی بودم. صورت پرابهتش را در نظر می‌آوردم و یاد خاطراتی می‌افتادم که با او در این سالیان گذرانده بودم؛ دستهای خیال بر ساحت حضورم چنبره می زد و مرا به آن روزهای شیرین تکرار نشدنی پرواز می داد. با آخوند پیاده به زیارت عتبه سید الشهدا رفته بودیم. در میانه راه برای استراحت به قهوه خانه‌ای رسیدیم و دیدیم صدای رقص و پایکوبی می آید. آخوند چهره ای در هم کشید و نگاهش را به ما انداخت و گفت: یکی از شما مردانگی کند و برود این جماعت را نهی از منکر نماید. همه ما در حال سکوت و تعجب ایستادیم و به او نگاه کردیم. او هم دوباره گفت: عرض شد یکی از علمای اعلام تشریف ببرند و به این جماعت تذکری بدهند. دوباره سکوتی که از سر ترس و خجالت بود بر ما حاکم شد، گروهی در قهوه‌خانه‌ای پر از دودودم مشغول رقص و آواز و قهقه و مستی اند، آخر چطور می شود با عبا و عمامه بروی و به اینها بگویی بساطتان را جمع کنید؟! در همین فکرها بودم که بالاخره یکی دیگر از شاگردان استاد گفت:« جناب آخوند! این جماعت مست اند به نهی از منکر ما توجهی نخواهند کرد و احتمال اثر در ایشان ساقط است.» احساس خنکی وجودم را فراگرفت و گمان کردم تکلیف از دوشمان برداشته شد. استاد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «باشد. خودم می روم.» هول در دلم افتاد که الآن چه می.شود. این پیرمرد میخواهد برود وسط مشتی جوان عياش و کاسه کوزه شان را به هم بریزد و اصلاً معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند. آخوند لباسش را مرتب کرد و به سمت در قهوه خانه راه افتاد، در را باز کرد و داخل شد. بوی دود جیگاره و نارگیله از در قهوه خانه بیرون زد. سراسیمه به دنبالش داخل شدیم و دیدیم تعداد آنها بیش از چیزی است که تصور میکردیم. آخوند وارد شد و مستقیم به سراغ سرکرده شان رفت، آدمی قلچماق به نظر می رسید. با خود گفتم الآن آخوند می خواهد چه بگوید؟ آیه میخواند؟ روایت میخواند؟ در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت «سلام علیکم، آقا رخصت می فرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟ ناگهان صدای سازوآواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس که خنده اش گرفته بود وقتی دید مشتی طلبه با پیرمردی که سر و وضعش نشان میدهد در عمرش حتی یک موسیقی گوش نکرده وارد قهوه خانه شده اند با حالتی که آخوند را دست انداخته باشد گفت: «شیخ مگر شما هم بلدی با این ماسماسک ها بازی بازی کنی؟» ملا حسینقلی لبخندی زد و گفت: من بلدم شعر بخوانم رخصت هست بخوانم؟ مرد دستی به سبیل کت و کلفتش کشید و با قهقه ای گفت: «آشیخ تو بخوان ما سازش را میزنیم با قهقه ای که سر دادند تا مغز استخوانم سوخت. درست بود من بارها تأثیر نفس استاد را دیده بودم، یادم نمی رود که در نجف شروری بود به نام «عبد فرار» که نجفی‌ها از دست آزارش عاصی شده بودند و همه از او میترسیدند. روزی آخوند در حرم امیرالمؤمنین نشسته بود که عبد فرار از مقابلش گذشت. رسم بر این بود که چون همه از او می ترسیدند، از ترس آزارش باید به او احترام میگذاشتند، اما ملا حسینقلی ابداً به او محل نگذاشت. عبد فرار که متوجه این بی اعتنایی شد، برگشت و با طلبکاری گفت: «آهای شیخ برای چه به من احترام نگذاشتی؟ مگر من را نمی شناسی؟! لب هایم را گزیدم و با خود گفتم خدا به خیر کند، الآن شر به پا می شود. آخوند در پاسخش گفت: مگر تو که هستی که باید به تو احترام بگذارم؟ عبد فرار با عصبانیت و تهاجم گفت: «من عبد فرار هستم، باید به من احترام بگذاری.» آخوند سرش را پایین انداخت و در کمال آرامش گفت: «عجیب است!» _چه چیز عجیب است؟ آخوند با چشمهای نافذش به او نگاه کرد و گفت: «عجیب، نام توست؛ چرا به تو عبد فرار میگویند؟ أفررت من الله أم من رسوله؟ ما که باورمان نمی شد؛ گفتن این جمله از آخوند همان و خراب شدن عالم بر سر عبد فرار همان، ساکت شد. خطوط صورتش در هم شکست و عرق شرم بر پیشانی اش نمایان شد. موعظه آن چنان او را متحول کرد که صبح فردا خبر وفاتش را دادند. همسرش گفت: دیشب برخلاف همیشه که وقتی به خانه میرسید من را کتک می زد، انگار معجزه‌ای شده باشد از در مهر و محبت وارد شد. از من بسیار عذرخواهی و دل جویی کرد؛ سپس تا پاسی از شب از این سوی حیاط به آن سو می رفت و زار می زد و مدام با خود می گفت: أفررت من الله أم من رسول؟ تا اینکه دیدم سر سجاده رفت و آن قدر گریه کرد و نماز خواند تا بیهوش شد صبح به سراغش رفتم و دیدم با چهره ای پرنور جان داده است. من و دیگر شاگردان از این رخداد بی خبر بودیم اما اول صبح، آخوند گفت: «امروز برویم منزل یکی از اولیای خدا که وفات کرده و ما را به سمت خانه عبد فرار برد. این اثر نفس قدسی ملا حسینقلی همدانی بود که بارها مشاهده اش کرده بودیم؛... ادامه👇 🪞@aynehdaran | آینه‌داران