🎥👆جشن پایکوبی صهیونیست ها از جنایت امروز مرا یاد داستانی انداخت که جلال الدین در کتابش نوشته.
♨️داستان خر🐴برفت:
👈مسافری خسته و گرسنه به کاروانسرایی رسید و 🐴خود را به خادم سپرد.
اندک زمانی بعد جماعتی هم وارد کاروانسرا شدند...
آنها پای می کوبیدند و می رقصیدند و با هم از شادی می خواندند:
«🐴برفت و 🐴برفت و🐴برفت»
مسافر بی خبر از همه جا بی آنکه بداند ماجرا چیست و بی آنکه تحقیقی کند؛ پابه پای آنها کوبید ورقصید:
«🐴برفت و 🐴برفت و 🐴برفت»
درهمین حین، یکی از آنها، بی سر و صدا جدا شد و سراغ خادم رفت و 🐴را به زور از خادم گرفت و مشغول طباخی🐴شد!
بعد از رقص و پایکوبی مفصل، دیگر نوبت پذیرایی شد، همگی طعام خویش خوردند و آشامیدند و خوابیدند.
صبح که مسافر از خواب برخاست، آنها را ندید.
کوله بارش را بست و برداشت تا بار🐴کُند و برود؛ اما🐴را در طویله ندید. پیش خادم رفت و سراغ🐴را گرفت.
خادم با تعجب بسیار بالحنی خاص خواند:
"🐴برفت و..."
مسافر:
یعنی چه؟🐴کجا رفت؟..
خادم:
بزور بردنش...
مسافر با عصبانیت:
«آن🐴نزد تو امانت بود! چرا ماجرا را بمن نگفتی تا فکری کنم؟»
خادم گفت:
«از قضای روزگار آمدم به شما بگویم که🐴را بزور بردند امّا دیدم که خود ِشما همراه آنها با شادی می خوانی:
"🐴برفت و 🐴برفت و🐴برفت"
و اتفاقاً از همه با ذوق و حرارت بیش تر می خواندی؛ با خود گفتم حتماً خودتان دستور طبخ🐴را داده اید که اینطور شاد میخوانید:🐴برفت و🐴برفت و🐴برفت!»
مسافر که تازه فهمید علت آن همه شادی و جشن، خودش بوده، با دستان بر سر کوبید...
برگرفته از مثنوی مولوی
بله فعلا برقصید و بخوانید 🐴برفت، که نوبت بر سر کوبیدنتان مانده😂