-آقا! آقا...مژدگانی...مژدگانی.
-چی شده نورالله؟ همه ی کوچه را گذاشتی روی سرت.چه خبر شده؟؟؟
نور الله که از خوشحالی صدایش در نمی آمد گفت:
-مبارکه آقا...الحمدلله میترا خانم و بچه هر دو سالم اند.
خدا یک دختر خوشگل و بامزه عین کوفته قلقلی بهتون داده...
آصف که خبر را شنید، نگاهی به آسمان کرد و با چشمانی که حلقه ی اشک درونش به سختی خودش را نگه میداشت سر به سجده گذاشت.
آصف لباس های خاکی خودش را تکاند و دستان کارگری خودش رو به هم زد و به سمت خانه راه افتاد. خانه ای که از امروز به بعد، سوت و کور نیست. خانه ای که صدای محیا، از امروز روشنی بخش آن میشود.
آصف، محیا را با همان لباس های خاکی و با همان دستان خاکی که سال به سال، مروارید های پینه را در خودش جای میداد بزرگ کرد.
محیا، در مقابل چشم آصف و میترا قد میکشید و بزرگ میشد. محیا بزرگ میشد و لباس های رنگارنگ و زیبای افغانی میپوشید و دل پدر و مادرش رو میبرد؛ ولی لباس آصف همان لباس همیشگی و همان پیراهن و شلوار خاکی ِ کارگری.
تا اینکه همان کوچه، همان خانه؛ نورالله میدوید و به سر میزد.
-آقا!آقا!...خاک به سر شدیم.آقا! آقا! بیچاره شدیم.
- چه شده نورالله...؟؟کفر نگو... خیر است ان شاالله...
-آقا! مدرسه سید الشهدا....آقا بمب!! آقا محیاااا...محیاا...محیاااااا...محیااااا... م ح ی ا
▪️به همین سادگی. انسانی آمد و رفت. در حد همین چند خط نوشته ی من...و دنیای دنی و پست که ککش هم نمیگزد...
و آصف از امروز دیگر از دنیا همان لباس خاکی را هم نمیخواهد...دنیای بی دخترش، از همان خاک کمتر است.
🔸پروردگارا! شکایت داریم....
#جان_پدر_کجاستی