🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸 🔷منادی ابد 🔸شب بود! از حرم بی بی معصومه(س) بازگشته بودیم. خیلی خسته بودم. خسته ی رانندگی و عزاداری و ازدحام جمعیت حرم... حدودا ساعت10 شب بود. روی مبل لم داده بودم. مثل همیشه در چنین مواقعی به سراغ گوشی و روشن کردن قفل صفحه و پایین کشیدن بالای صفحه و روشن کردن دیتای گوشی و شیرجه زدن در فضای مجازی رفتم. 🔸خبرگزاری را باز کردم. ناگهان بی اختیار بر سر خود زدم. احساس میکردم که به خاک سیاه نشستم. احساس کردم که بیچاره شدم؛ آری. وقتی خبر فوت مرحوم علامه ی حسن زاده ی آملی را دیدم، تمام این غصه ها ناگهان بر سرم فرو ریخت. 🔸یادم آمد به سال اول طلبگی که کتاب گرانسنگ دروس معرفت نفس ایشان را گرفته بودم و هر روز، یک درس از آن را مطالعه میکردم. با اینکه خیلی چیزی از آن سر در نمی آوردم، کاملا تاثیر آن را بر خودم احساس میکردم. بیان شیوای مرحوم علامه و طنین صدای او گویی در لابلای کلمات این کتاب به گوش میرسید. بعدها سعی کردم با خواندن کتب ایشان، با حضرت علامه آشنایی بیشتری پیدا کنم. هر چه بیشتر میخواندم متحیر تر میشدم. الله اکبر از این همه تتبع و گستره ی اطلاعات ! سلطه ی عجیب او بر متون و کتب، حیرتم را برمی انگیزاند. 🔸اما مهم تر از همه، وقتی سخنان او را میشنیدم و میخواندم؛ وقتی با مواعظ او مواجه میشدم کاملا این جمله برایم تداعی میشد که: آن سخن کز دل برآید لا جرم بر دل نشیند. 🔹پشت سخنان او روح بود. گویی او رفته بود و دیده بود. او حقیقت را دیده بود. او ابدیت ما را دیده بود. حال گویی وقتی میخواست که ما را نصیحت کند، آن قدر که ما ناشنوا بودیم و قلبمان در حجب مختلف فرورفته بود، باید با تاکید بیشتری معارف را در جانمان القاء میکرد. لذا وقتی میخواست از ابدیت بگوید، وقتی میخواست از این مساله بگوید که ای انسان، تو ابدی هستی. تو برای اینجا نیستی. تو برای جای دیگری هستی، با تاکید خاصی سخن میگفت. با همان طنین صدای دلنوازش: برادرم! خواهرم! عزیز دلم! 🔹او حلوا را چشیده بود و توقع داشت که ما غرق شدگان دیار کثرات، از حلوا حلوا گفتن او دهانمان شیرین شود. علامه جان! جان ِ جان. اینگونه نیست. از ما توقع زیادی نداشته باش. ما در حد همان روشن کردن اینترنت و چرخ زدن در آن ونهایتا در سوگت هم چند استوری ناقابل گذاشتن همت داریم، نه در حد ساختن ابدیت. نه در حد اذکار سحرگاهی و قرآن نیمه شب. ما تازه نیمه شب پلک هایمان گرم میشود. همان اوقاتی که تو با ذکر یونسیه ی در سجده ها و با لا اله الا الله گفتن هایت، حقایق را به بند میکشیدی ودر نفس خود می آوردی، ما غافلان دیار عشق، در غفلت محض خود فرورفته بودیم. 🔹غصه ی من از رفتن علامه، نه به این دلیل بود که شاگردی اش را کرده باشم یا قدری در محضرش تلمذ نموده باشم. نه؛ غصه ی من این است که از بین ما کسی رفت که دیدنش، شنیدن حرف هایش، ما را یاد خود حقیقی مان می انداخت. یاد چیزی که باید میشدیم. یاد ظرفیتی که در وجودمان داریم و آن را به لجن زار بیهوده کاری ها کشانده ایم. یاد اینکه منم میتوانم این قدر خوب باشم؛ منم میتوانم چنین منقطع باشم و سر در گریبان ابد فروبرده باشم. اما صد حیف...؛ تا قبل، میشد گه گاهی علامه را دید و دمی از نور قدسی اش حداقل به خود تشری زد که ای غافل بیچاره! کمی به خود بجنب. خودت را حرکت بده بلکه کمی شبیه او شوی. بلکه همین تشر زدن به خود، موجب رشدمان میشد. ولی اکنون دیگر اویی نیست که مقابل چشمانمان باشد...اما از الآن، باید برای دل خودمان فاتحه ای بخوانیم. دیگر کسی نیست که برای ما از ابد بگوید. ما را درفکر فرو ببرد و حتی باعث شود که به خودمان تشری بزنیم... یادت گرامی. دلم برایت تنگ میشود.