▪️دمی با کُره ی جنوبی(4)▪️ 🔸بسم الله الرحمن الرحیم 🔸سریال بازی مرکب، دردید بنده ابعاد بسیاری دارد و میتوان برای هر کدام از این ابعاد، سلسله پست هایی را ارائه نمود. ما در این سلسله پست ها در صدد بررسی روابط انسانی، در این سریال بودیم. ▪️پس از تحلیل بخشی از پلان ها،اکنون به سراغ یکی از مهمترین قسمت ها میرویم؛ پیش از این بیان کردیم که این سریال به شکل کاملا محسوسی ودر بین دو راهی های مختلف، نشان میدهد که چیزی به نام انسانیت نداریم؛ یگانه مساله ای که در میان روابط بین انسانها حکومت میکند، همانا منافع آنهاست. اینگونه نیست که انسانها، در بین دو راهی انسانیت و ارزش های عالی، و بین زنده ماندن، ارزش ها را انتخاب کنند. خیر؛ انسان ها به دلیل آنکه صرفا منافع خود را میبینند(حتی در کار گروهی)، زنده ماندن و ادامه ی حیات برای آنها از هر چیزی مهمتر جلوه خواهد کرد. 🔸به نظر بنده، نویسنده ی این داستان میخواهد این نکته ی خانمان برانداز را در ذهن مخاطبان القاء کند؛ و چه بسا غایت این فیلم، همین باشد. ▪️آری! این نکته خانمان برانداز است. این نکته تلخ ترین چیزی است که یک انسان میتواند دریافت کند که او بی یار و بی پشتوانه است؛و اینکه او در این کره ی خاکی، چیزی جز خودش را ندارد. به پلان آخر دقت بفرمائید: در آن پلان که قسمت آخر سریال میباشد، مخاطب در قراری که بین سونگ گی هون و پیرمرد شماره یک گذاشته میشود، میفهمد که از قضا نقش اصلی این بازی و گرداننده ی آن، همان پیرمرد داستان ما بوده است. پیرمرد شروع به صحبت کردن میکند.او در رثای انسانیت سخن میگوید. همان چیزی که نویسنده در صحنه های متعدد آن را به نمایش کشیده است. سپس پیرمرد به خیابان اشاره میکند که شخصی بی خانمان در گوشه ای رها شده است و در آن سرمای عجیب دارد جان میدهد؛ هر کسی که از کنار او رد میشود، اندک توجهی به این بی خانمان نمیکند. گویی که اصلا او وجود خارجی ندارد. پیرمرد میگوید دیدی کفتم که انسانیتی وجود ندارد؟ دیدی گفتم که ارزشی در بین ما انسان ها وجود ندارد. اگر وجود داشت هیچ وقت دلمان نمی آمد این بی چاره را در گوشه ای از خیابان به حال خودش رها کنیم. 👈پیرمرد در همین حین جان میدهد. اما دریغ از آنکه در همان لحظه ماشین پلیسی در خیابان این مرد آواره را میبیند و او را سوار میکند!!! سونگ گی هون هر چقدر پیر مرد را صدا میزند که بلند شود و این صحنه ی انسان دوستانه را ببیند، پیرمرد اجابت نمیکند؛ او میخواست این صحنه را برای پیرمرد فریاد بزند.که هنوز هم خبری از انسانیت است. باری! او با همان اعتقاد خود مرد. ❓اما یک سوال باقی میماند که بالاخره انسانیتی وجود دارد؟ یا ندارد؟ نویسنده ی داستان بالاخره قائل به وجود ارزش هایی ورای منافع انسانها هست یا خیر؟ ✅پاسخی که به ذهن بنده میرسد این است که نمیدانم! از طرفی کل سکانس ها در پی القای منفعت طلبی در انسانها بود.از طرفی صحنه ی آخر داستان گونه ی دیگری رقم خورد. چه بسا نویسنده قضاوت را به خود ما واگذار کرده باشد. 📣ادامه دارد... ✍احسان توکلیان فرد