تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر برآمد زین آتش نهانی ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی می‌‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی روی امید بر خاک آستان است بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی همسفر شو 👇 🌷➽─Az──Khod──A─❥