بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت2
لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط
با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم ،احساس میکردم کل
صورتم از خجالت سرخ شده
.رضا و امیر در حال شستن فرش بودن
- سلام
(رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود ):
سلام خوبی؟
- مرسی
امیر: احوالپرسیتون تمام شد بسم ا...شروع کنین
با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید
چشمم به شیلنگ آب خورد
آروم از کنارش رد شدم.
شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیرآب و آروم باز کردم
رفتم سمت امیر.ازپشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از
جاش پرید.😂 - جلو نیایاااا سلاحت دست منه
امیر: اه لعنتی فراموش کردم.
رضا هم با دیدنمون میخندید
شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم
. امیر: آیه ،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه
میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه😂😂
بعد از کلی دویدن آخربه خاطر داد و هوار مامان رفتیم
سمت فرشا.منم ازترس اینکه امیرتلافی نکنه
شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا
شدیم.امیرم مثل موش آبکشیده ،میلزید و زیرلب برام خط و
نشون میکشید.
صدای زنگ در حیاط اومد.
امیربلند شد بره سمت در که گفتم:
- نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده ،خودم در و باز
میکنم.
همونجور شیلنگ که توی دستم بودسمت دروازه رفتم و
درو باز کردم.معصومه بود خواهررضا.
- سلام خوبی؟
معصومه: سلام ،صدای جیغتون تا اتاقم میاومد ،دارین
چیکار میکنین ؟
- داریم به دستورمامان خانم فرش میشوریم.
(یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم)
- چیزی شده
معصومه: آ...آیه پشت سرت.
( برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و
کف رو سرم خالی شد )
『⚘
@khademenn⚘』