بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت19
یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه
عمو اینارو شنیدم.
صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید
که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم .با مشتم زدم به بازوش.
- این چه کاری بود کردی.
امیرم زد زیر خنده.
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید.
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر: چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر.
امیر: شب تو هم بخیر.
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت
خونه ،آروم دراتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به
صدای رضا.
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد.
با صدای بی بی جون بیدار شدم.
بیبی: آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم.
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو
کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم.
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم. اول فکر کردم بی
بی جونه.
بعد ازاینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره.چه خوش اخلاق شده سر صبحی....
- خودتی امیر ؟
امیر: نه ، همزادشم ،پاشو دیر مون میشه هاا.
- باشه ،الان میام.
به زوراز تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن. بعد از سلام
کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار
بی بی.
『⚘
@khademenn⚘』