بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت91
یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده
سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه
بلند شدم
- سلام
هاشمی: سلام صبح بخیر،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو
بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین
- تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم
هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی می کنین
با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید
هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتربسیج صحبت کنیم
- باشه
وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست
منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم
هاشمی: بفرمایید میشنوم
- به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم
دورتا دورو یه سنگر درست کنیم
در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم
هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم به چند نفرازبچه ها هم میسپرم که بیان کمک
- خیلی خوبه
هاشمی: فقط یه چیزی
- بفرمایید
هاشمی:زحمت دعوت نامه ها با شما
-چشم
هاشمی: خیلی ممنون
ازاتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه
⚘
@az_shohada_ta_karbala🕊