اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت90 دور میزنشسته بودیم و مشغو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم - سلام هاشمی: سلام صبح بخیر،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین - تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی می کنین با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتربسیج صحبت کنیم - باشه وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم هاشمی: بفرمایید میشنوم - به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم دورتا دورو یه سنگر درست کنیم در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم به چند نفرازبچه ها هم میسپرم که بیان کمک - خیلی خوبه هاشمی: فقط یه چیزی - بفرمایید هاشمی:زحمت دعوت نامه ها با شما -چشم هاشمی: خیلی ممنون ازاتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊