بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت172
دراتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد
نزدیکم شد و بغلم کرد
_شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟
مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینومیخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه
_چه طورتونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم
گریه میکردمو فریاد میکشیدم:
نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ...
اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آوربه من بده
نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم
وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود
ای کاش هیچ وقت بیدارنمیشدم
با باز شدن دراتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم
ازبوی عطرپیراهنش متوجه شدم که امیربود
بعد از چند دقیقه دربسته شد
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
بلند شدمو گوشیمو ازروی میز کنارتخت برداشتم
نگاه کردم حاج اکبربود
به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم
چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم
نگاه کردم
حاج اکبرپیام داده بود
تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود
دقیقاپنج روز دیگه
⚘
@az_shohada_ta_karbala🕊