روزی که در صحرا روان دریای خون بود
رخسار عالم زین مصیبت تیره گون بود
در موج خون مه پاره ها در رقص بودند
احرام عالم یک به یک در نقص بودند
خورشید در شب بود و مه در روشن روز
در شعله های خصم آدم در تب و سوز
فریاد ماتم بود و شیپور بلا بود
هنگامه ایی در سرزمین کربلا بود
می زد فلک با حسرتی طبل عزا را
تاریخ آدم می نوشت این ماجرا را
برخاست از دریای خون زهرای ثانی
برداشت زیبا گام های جاودانی
ققنوس وار از سینه ی اتش برون شد
عقل از شکوهش راهی وهم و جنون شد
چون ذوالفقار نطق حیدر را عَلَم کرد
هر جا که نور عشق بود ان را حرم کرد
او شد سفیر خون پاک سربداران
عطر شهیدان را سپرده دست باران
هر جا که باران نغمه اش را می کند ساز
در سینه زخم کربلا لب می کند باز
فریاد آزادی انسان در صدایش
آزادگی طرح رسایی بر لوایش
کوه از کمر بشکست و دریا لب فرو بست
صبر از نفس افتاد و جام عشق بشکست
این گونه می تابد مه دروازه ی علم
تا از جلالش بشکند آوازه ی حلم
زینب نوشت این گونه بر اوراق عالم
نیکو بود اصل و اساس خلق آدم
آدم گرفت از زن شکوه و هستیش را
از دامن پاکش عروج و مستیش را
اری زن است اعجوبه ی زیبای خلقت
دریای جوشان محبت، کوه غیرت
ای زن! ز زینب بشنو این بانگ رسا را
بر قلب خود حاکم مکن باد هوا را
ارزانی قلب سلیمت گشته جنت
دارد خدا این گونه بر خلق تو منّت
#نیره جهانشاهی