( حکایت گنجشک و عقرب )
دید گنجشکی به راهش یک شبی
با دو چشم زار و گریان، عقربی
گفت این گریه و ناله بهر چیست
اشک و آهت زین مسیر ازبهرکیست؟
گفت عقرب: قصد دارم زین گذر
بگذرم آن سوی رود ای چشم سر
مانده ام خسته که تا آید کَسی
دست من گیرد بَرد آن سو بسی
گفت گنجشک بر دو بال من نشین
تا بَرم آن سوی رود و آن زمین
چون فرود آمد به آن خاک و مسیر
گفت او را با زبانِ دلپزیر
شکر لله ما رسیدیم بی خطر
شکر کن ذات خدا شام و سحر
ناگهان نیشی ازبِزد بر پشت او
درد آمد گردن و هم مُست به او
گفت من خدمت نمودم بی ریا
از چه تو نیشم زدی ای بی وفا؟
گفت عقرب این دوچشمم آب است
سخت گریانم براین کاری که هست
خودپشیمانم ولی اکنون چه سود
ذات من بد باشد و تیره چه دود
من نِیم راضی ازین کردار خویش
می زنم بیگانه و هر یار، نیش
ذاتِ من نیکو نگردد زین خلل
کینه دارم با همه روز ازل
نیش من از راه جنگ و کینه نیست
می زنم تیشه به جانِ هرکه زیست
ای بسا آدم چو آن عقرب ز پیش
می زنَد هر بی گناهی تیغ و نیش
ذات اوپس فطرت وخواروسخیف
او برنجاند ز خود مردِ شریف
او نگردد روشن و اصلاح ودوست
چونکه ذاتش تیره تر ازهرعَدوست
ذاتِ بدبین کَی شود نیکو و پاک
بر دلش بادا همی نفرین و خاک
ای بسا خدمت کنی تو در جهان
نیش بینی از زبانِ ناکسان
نوش تو گردد چو نیشِ عقربی
درد بینی تو ز قوم و اقربی
عادل آن کَس قدر خدمت را ندید
ناسپاس است و زبون و هم پلید
✍عادل ویسی زاده