حکایت:  حج کفشگری (کفشدوزی)به نام علی بن موفق عارف کامل عبدالله مبارک چنین نقل کرد : چندین سال مجاور خانه کعبه بودم. یک‌سال، پس از موسم حج، در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یکی از دیگری پرسید: امسال چند نفر از خلق به حج آمدند؟ فرشته دیگر گفت : ششصدهزار. پرسید : حج چند تن قبول شده؟ گفت : از آن هیچ کس قبول نکردند. من چون این گفتگو بشنیدم در اضطراب و وحشت شدید افتادم، پیش رفته و گفتم: ای فرشته‌ی خدای، این همه خلایق از اطراف و اکناف جهان راه‌ها طی کرده و با هزار رنج و مشقت از بیابان‌ها گذشتند و به مکه آمدند، حج هیچ یک پذیرفته نشد؟! فرشته مرا پاسخ داد : حج یک تن پذیرفته گردید و به حرمت و اعتبار آن یک نفر، حج ششصدهزار تن را پروردگار رحمان پذیرفت و همه ی ملتها و خلایق به خاطر او قبول شدند. گفتم : او کیست؟ فرشته جواب داد : کفشگری به نام علی بن موفق. گفتم : او را کجا بیابم؟ — اهل دمشق است. از خواب بیدار شدم. تا ساعتی حیران و منگ بودم که چه دیده ام و این چه گفتگو بود! اما عزم کردم آن مرد را بیابم و زیارتش کنم، که چنین حرمتی در درگاه حضرت حق دارد. پس به راه افتادم و از بیابان حجاز گذشتم و یک ماه بعد به سرزمین سرسبز و خرم شام وارد گشتم. در دمشق به نزد کفشگران رفتم و جویای مردی به نام علی بن موفق شدم. او را می شناختند، کودکی همراهم شد و خانه اش را نشانم داد. در کوفتم، اندکی بعد مردی در را گشود که در آستانه‌ی پیری بود و در میان محاسنش تارهای سپید دویده بود. گفتم : سلام بر تو ای جوانمرد، نامت چیست؟ گفت : علیک سلام بر تو ای شیخ، و رحمت خدا بر تو باد، من علی بن موفق هستم. — شغلت چیست؟ — پاره‌دوزی می کنم، کفشگرم. گفتم : من که عبدالله مبارکم این راه را از جوار خانه‌ی خدا طی کرده و به دمشق آمده‌ام که تو را زیارت کنم، چراکه باخبر شدم خداوند حج تو را پذیرفت و از برکت حج تو دیگران نیز برکت یافتند. چشمان مرد رنگی از اندوه گرفت و گفت: ای شیخ، من تاکنون به خانه‌ی خدا مشرف نشده‌ام ! چه کسی به تو این‌ها را و نام مرا گفته؟ او را نشاندم و آنچه در عالم رویای صادقه دیده بودم، به تفصیل بازگفتم. نعره‌ای بزد و بی هوش بر زمین افتاد. چون به هوش آمد بسیار بگریست و شکر خدا بر جای آورد و حالش دگرگون بود. گفتم : ای مرد، چه رازی میان تو و خداوند است؟ مرا باخبر کن. گفت : ای شیخ، سی سال بود که در آرزوی حج می‌سوختم. هر روز خرده پول‌های کسب‌وکارم را به گوشه‌ای می‌نهادم و از خدا طلب می‌کردم مرا به خانه‌اش دعوت کند. تا اینکه پس از سی سال آرزومندی، سیصد و پنجاه درهم جمع شد و دانستم هنگام رسیدن به آرزویم فرا رسیده است. پس قصد حج کردم و به کاروانی که عازم حجاز بود نامم را بگفتم تا هفته ای دیگر با ایشان حرکت کنم. دیگر از شوق سر از پای نمی‌شناختم و شب‌ و روزم سرشار از شادی و انتظار بود برای آن بامداد که راهی حجاز خواهم شد. همان ایام، همسرم که حامله بود مرا گفت: علی، از خانه‌ی همسایه بوی غذایی می‌آید و دلم می‌خواهد، برو ذره‌ای از آن غذا برایم بگیر. به خانه همسایه رفتم و در زدم، زن همسایه در را گشود و گفتم حال چنین است، مقداری از آن غذا که پخته‌اید می‌خواهد. زن، به تلخی بگریست و گفت: ای مرد، این غذا بر شما حلال نیست. گفتم چرا؟ گفت: بدان که شوهر من مرده و یتیمانم سه روز بود از گرسنگی بی‌تاب بودند. هرچه کردم نتوانستم برای کودکانم چیزی فراهم کنم، دیگر از گریه‌ی این طفلان بیچاره شده بودم و همگی به ضعف افتاده بودیم. امروز دیدم خری مرده و در کوچه افتاده، پنهانی تکه‌ای از آن جدا کردم و برای این طفلان یتیم غذا پختم. این را گفت و چنان زار بگریست که آتش در جانم افتاد. پای بر آرزوی سی ساله نهادم، آن سیصد و پنجاه درهم بیاوردم و به دست زن دادم و گفتم: ای زن، این پول را در زندگی و معاش کودکانت استفاده کن و احدی از این باخبر نگردد. از روز بعد به دکان کفشگری‌ام شدم و با خود گفتم این حج من بود. این راز را هیچ آفریده نمی‌دانست تا تو آمدی و چنین گفتی. من او را تبریک گفتم و از جوانمردی و مسلمانی‌اش ستایش نموده به مکه بازگشتم. تذکره الاولیاء شیخ فرید الدین عطار نیشابوری👆 ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟ معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیفست نشان هاش بگفتید از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد شعر :  حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی