☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
با خجالت گفت :
_ واسه همین انقدر مرتب اومدم
دعا کن بتونم خوب حرف بزنم
بعضی از دانشجوها با دنیای ما خیلی غریبن
آهی کشید و پرسید
_طیبه تو این راه کمکم میکنی ؟
اشکهایم را پاک کردم ، سرم قد یه کوه شده بود اما با لبخند تلخ و مسلط صحبت کردم :
+ببین مرتضی ... آقا مرتضی ... گفتنی ها رو خودت خوب گفتی
خیلی برات خوشحالم
جز این از پسر آقا سید و عمه فاطمه انتظار نمیرفت
نمیدونم چه کمکی از دستم بر میاد
میدونی که کوتاهی نمیکنم
ولی خودت هم میدونی که ما نباید ....
حرفم را قطع کرد
_ میدونم چی میگی
به همین نزدیکی وقت اذان قسم میخورم طیبه منو نمیبینی ، اصلا جایی که باشی نمیام
مگه به ضرورت
خودم میدونم که ما تا وقتی که زنده هستیم بااااید از هم فاصله بگیریم .
دو نفر که روحشون به هم گره خورده هیچ وقت نمیتونن عادی و معمولی با هم باشن
پس خیالت راحت
کمکی که ازت میخوام برای خودم نیست
+ پس چی ... واضح بگو لطفا چه کاری از دستم برمیاد
_میخوام باهات معامله کنم
راحله ۲ تا پسر داره و یه جمیله ، جمیله با تو
در عوض محمدت با من
تو هوای جمیله رو داشته باش
همه جوره سر محمد برات جبران میکنم
تو خواهری کن برام
ببین چیکار میکنم واسه پسرت.
معامله وسوسه انگیزی بود...
کمی تامل کردم و گفتم :
+ حرفی نمیمونه آقای برادر ، من چه تو تلافی کنی چه نه حتما هوای جمیله رو دارم ، پس برو با خیال راحت به آرمانهات برس ...
نفسی از سر آسودگی کشید
بلند شدم و برایش چای ریختم
نگاهم به موبایلم افتاد
امیر چند تا پیام داده بود :
_ خوبی عشقم ...
همه چی روبراهه ...
موفق باشی همسر توانمند من ...
زیر لب لبخند زدم
من جمیله و راحله را زیر پر و بالم گرفتم
اما هر کاری که من انجام دادم هزاران هزاران هزاران هزار برابرش را هزاران هزار برابرش را مرتضی برایم جبران کرد...
بازیهای روزگار عجیب بود و عجیب بود و عجیب...
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌