💢داستان ترسناک💢
#رمان_فراتر_از_ترس
#قسمت_دوم
در کاملا باز شده بود,جلو تر رفتم که ای کاش نمیرفتم..خ..خ..دای من..
یه موجود با موهای بلند و پرپشت,پوست نقره ای,چشمای سفید,با لباسی پاره پوره و خیلی کثیف.
یه پوزخند گوشه لبش بود که خیلی بیشتر ترسناکش میکرد و اون موجود بین زمین و هوا معلق بود
گیج و مبهوت به اون موجود فوق العاده ترسناک نگاه میکردم و کاملا مسخ شده بودم و عین بید میلرزیدم که یهو یکی تکونم داد,جیغی زدم و برگشتم دیدم مائده هستش(یکی از دخترای کوپه بغلی)
سوالی نگام کرد..آب دهنم رو قورت دادم و به روبرو اشاره کردم که مائده روبرو رو نگاه کرد و گفت چیزی شده شادی جان,این موقع که همه تو واگناشونن,تو اینجا اومدی چیکار؟
قضیه رو گفتم بهش..از تعجب دهنش وا مونده بود..
مائده:خداااای من این خیلی ترسناکه..
من:آ..ر..ره واقعا ترسناکه
هنوزم حالم بد بود و گیج و منگ بودم
مائده منو برد تو کوپمون..افسانه برام آب آورد
افسانه:شادی جان عزیزدلم,چی شدی یهو
من:هیچی هیچی..چیزی نیس خیال کردم یه چیزی دیدم ولی انگار ندیدم..آره آره فک میکنم ندیدم ...اصن من چیزی ندیدم..باور کنید و نگرانم نباشید
ارغوان:گلم؟توقع داری با این مدل حرف زدنت باور کنیم چیزی نیس؟
غزل:خواهریم,بگو چیشده دیگه,,بگو جان من
من:بچه ها باور کنین هیچی نشده
ارغوان خم شد روم و قرنیه چشام رو از چپ به راست نگاه کرد و چشمکی زد و گفت:وقتی شادی بگه چیزی نیس ,,ینی این که چیزی نیس..شادی حرفش یکیه
ارغوان خوب درکم کرد..میدونم که این کارو کرد که دهن بچه ها بسته بشه
ارغوان با کلافگی نشست و پوفی کشید و گفت یه ساعت دیگه میرسیم
در همون لحظه قطار سرعتش کم شد و نگه داشت
با تعجب به دور ور نگاه کردیم
وااا اینجا که بیابونه
در همون موقع یه نفر کوبید به در کوپه..ارغوان درو باز کرد
مرد:بیاین بیرون یه مشکل جزوی هستش که باید رفع بشه
افسانه:پس واسه همین نگه داشتید
مرد سری تکون داد و گفت سریعتر
چشمی گفتیم و زدیم بیرون
شب بود
دقیقا7:10
پیاده شده بودیم و من گفتم که میخوام کمی این دور و بر رو نگاه کنم
دخترا هم مخالفتی نکردن
رو شنای بیابون قدم میزدم که حس کردم یه چیزی به سرعت از کنارم گذشت..در حد سرعت نور بوداااا..
سریع برگشتم به عقب..دیدم یا خدااااا چقد از قطار دور شدم
زیر لب غر میزدم و هی خودمو تف و لعنت میکردم که چرا سرتو میندازی عین گاو میری که حالام انقد دور بشی ازشون..اه
که یهو حس کردم یه نیرویی مانع حرکتم شد .یه نیرویی قوی چند هزار برابر من
از ترس فقط إیه الکرسی میخوندم
یهو از اون خلع آزاد شدم و گورووومپ خوردم زمین...آییییییی سرم به شدت ضربه خورد به طوری که قطرات خون رو حس میکردم که از سرم جاری شده بودن ...خواستم بلند شم..ولی نشد
انگار چسبیده بودم به زمین
اینبار که خواستم واسه بلند شدن تلاش کنم
یه صدایی دم گوشم عین نسیم گذرا یه چیزی گفت و رد شد
یه لحظه خون به مغزم نرسید
قلبم کار نکرد
با خودم حرفشو حلاجی کردم
چ..چی اون چی گفت
[کجا به این زودی ..کجا میخوای فرار کنی..فرد انتخاب شده راه پس و پیش نداره]
تو مغزم پژواک میشد
با خودم تکرار کردم
این ینی چی
داد زدم این ینیییییی چیییی
لعتتی بگو چی میخواااااای
که همون صدا آروم گفت
[خودتووو..جونتو]
تو اون لحظه حس کردم دو تا دست پاهامو گرفت دو تا دستامو و یکی دهنمو..
گریه میکردم و تو دلم دعا میخوندم
داشتم خفه میشدم
همه جا داشت سیاه میشد که میون تاریکی یکی دوید سمتم..کلماتش اکو میشد...
شادیییی..شادییییی
دستا و پاهام و دهنم آزاد شد ولی دیگه چیزی نفهمیدم جز خاموشی..
ادامه دارد..