باران جباری:
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و سه
آقا رضا شما قراره برید سوریه
+ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش
بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم
وقتی مارو دیدن همه دست زدن
و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم
عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه
بعد از خونده شدنصیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت
کم کم داشت چشام گرممیشد که صدای پیام گوشیم بلند شد
+سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم
دلم هوا تو کرد
_سلام آقای برادر خواهش می کنم
+نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقایبرادر صدا کنی
_تا وقتی که تصمیم بگیرمشما رو قبول کنم
+یعنی قبول نکردید
_چرا عزیز جانم
منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود
زنگ زدم
+جانم
_سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید
+تو ترافیکم بانو
_بین دو کوچه این همه ترافیک
+اومدم
که با سرعت جلوی پام ترمز کرد
در مسیر با رضا فقط خندیدم
از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده
بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی
خیلی چسبید 🙈
بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد
تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است