سفره هم نیومد و رفت تو ایوان از سر سفره باند شدمو رفتم تو ایوان مادرم نشسته بود لب ایوان گفتم:ننه چیزی شده؟ مادرم مکثی کرد و گفت: فکر نکنم فردا شب داییت اینا بیان اونقدر خوشحال شدم که اندازه نداشت اما آروم پرسیدم آخه چرا؛ ماورم نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: چمیدونم بعدم زیر لب چیزی گفت؛ که متوجه نشدم خوشحال برگشتم داخل و سفره رو جمع کردم و رفتم تو اتاقم پیش خودم حدس میزدم هر چی که شده از طرف عموهام بوده؛ اما حداقل باعث میشد تا یه مدت من نفس راحت بکشم فرداش که الهه مثل همه ی پنجشنبه ها اومد تا بریم سرخاک گفت:صبح عمو عباس زنگ زده و گفته:خیالم راحت باشه سعید دیگه هوس خواستگاری اومدن به سرش نمیزنه؛ بعدها فهمیدم عموهام چند وقت قبل شماره ی سعید رو از دایی گرفته بودند تا باهاش حرف بزنند چهار شنبه هم میرند قزوین به سعید.... 66 به سعید زنگ میزنند و میگند میخوان باهاش حرف بزنند وقتی سعید میاد بهش میگند هیچ مخالفتی با ازدواج ما ندارند فقط قبل از خواستگاری باید با عموهام بره و آزمایش اعتیاد بده وقتی سعید مخالفت میکنه بهش میگند از تموم کاراش با خبرند و میدونند چه کثافت کاریهایی میکنه و اگه بازم روی خواستگاری پافشاری کنه دستشو برای همه رو میکنه سعیدم همونجا به عموهام میگه غلط کرده بخواد با من ازدواج کنه، عموم هم بهش میگه باید به پدرش بگه از ازدواج با پروانه منصرف شده ، انروز بحاطر بودن عموهام خدا رو شکر کردم وقتی برگشتیم خونه،مادرم نشسته بود لب ایوان و در حالی که چادر سرش بود معلوم بود کسی اومده بوده خونمون مادرم با دیدن ما بلند شد و چادرشو روی بند انداخت الهه گفت:کسی اومده بوده اینجا مادرم بدون اینکه جواب بده رفت تو الهه گفت:غلط نکنم داره یه کارایی میکنه؛ آهی کشیدمو گفتم:هر چی باشه فقط موضوع خونه نباشه، الهه گفت:فکر نکنم مگه خونه فروختن به همین راحتی هاست، چند روزی گذشت تعطیلات پانزده خرداد بود شوهر الهه شیفت بود و الهه اومده بود خونه ی ما یک هفته ای بود خبری از برادرام وسوسه هاشون خبری نبود؛ به الهه گفتم:چند روزیه از اکبر و رضا خبری نیست الهه گفت:ایشالا شرشون کم شده گفتم:فکر نکنم اینجوری باشه نمیدونم چرا دلم شور میزنه الهه گفت:دلواپس چیزی نباش حتما از فروش هونه منصرف شدند؛ گفتم:فکر نکنم؛ فکری به سرم زد مادرم تو حیاط زیر درخت مشغول دوختن تشک بود به الهه گفتم:حالا معلوم میشه بیا بریم بعدش هم رفتم تو آشپزخونه و شربت آبلیمو درست کردمو گذاشتم تو سینی و رفتم تو حیاط الهه هم پشت سرمن اومد سینی شربت رو گذاشتم کنار مادرم و گفتم:بخور ننه خنک بشی مادرم نگاهی به من انداخت و لیوان شربت رو از تو سینی برداشت و سر کشید؛ گفتم:الان تو اتاق داشتم به الهه میگفتم، میخوایم اتاقا رو رنگ کنیم راستی ننه بنظرت چه رنگی بزنیم بهتره؛مادرم در جوابم سکوت کرد گفتم:حوض و در خونه رو هم رنگ کنیم خوب میشه ها، مادرم نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت:فکر نکنم اون کسی که خریده بخواد نگهش داره که دیگه رنگ کردن بخواد چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاده بود الهه شروع کرد داد وبیداد کردن که به چه حقی فروختی و کی فروختی مادرمم بر عکس همیشه با آرامش گفت:خونه ام بوده و حق داشتم هرکاری دلم میخواد بکنم باهاش الهه گفت:پس این خواهرای بدبختم چی میشند مادرم گفت:من چه میدونم خیلی تاراضیند برند زیر دست همون عموهاشون الهه گفت:باورم نمیشه!!؟ ما فقط پدرمون مرده تو بجای اینکه... 67 ما فقط پدرمون مرده تو بجای اینکه هم پدر باشی هم مادر داری میگی برند خونه ی عموها!!؟ چطور میتونی اینقد بد باشی،،، مادرم گفت: بد!! تا کی بشینم تو خونه ای که داره سقفش پایین میاد!! الهه گفت:چقد گفتیم صبر کن تا پروانه و پریسا شوهر کنند مادرم گفت: نیست حالا خواستگارا پاشنه ی این خونه رو از جا درآوردند، چند سال باید صبر میکردم!!؟ اونقدر از این موضوع شوک شده بودم که حتی نتونستم به مادرم چیزی بگم همش با خودم تکرار میکردم حالا باید چیکار کنیم؛؛؛ تازه حالا دلیل اون آرامش چند روزه رو میفهمیدم؛ از جام بلند شدم نگاهی به دور تا دور خونه انداختم رفتم داخل دلم گرفته بود پریسا داشت با سارا بازی میکرد میدونستم اگه خونه فروش رفته باشه دیگه حتی از عموهام هم کاری ساخته نیست از طرفی دلم نمیخواست به هیچ وجه برم همدان هم بخاطر اینکه دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه و هم بخاطر مصطفی،،، فردا عصر عموهام اومدند خونمون، برادرام هم بعدش رسیدند حدسم درست بود کار از کار گذشته بود و مادرمو برادرام دور از چشم ما خونه رو فروخته بودند اونقد جروبحث عموهام و برادرام بالا گرفت که نزدیک بود دعوا بشه آخر سر هم عمو گفت:قدم دخترای برادرم روی چشمم میبرمشون پیش خودم انگار میکنم بجای یه دختر سه تا دختر دارم عمو محمود هم حرف عموعباس رو تایید کرد اما برادرام و مادرم هیچکدوم حرفی نزدند معلوم بود با اینکه عموهامون ما رو ببرند پیش خودشون مخالفتی ندارند؛ فقط مادر