تم داخل و یه حلقه با کمک فروشنده انتخاب کردم لحظه شماری میکردم عکس العمل مسعود رو ببینم تا اینکه یه روز صبح جمعه؛ هنوز خواب بودم که با زنگ تماس گوشیم از خواب بیدار شدم شماره ی مسعود بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک هفت بود تماس رو وصل کردم قبل از اینکه چیزی بگم گفت:سلام خوابی خانوم گفتم:بیدارم گفت:پاشو آماده شو که دارم میمیرم از دوریت...
340
گفتم:داری میای شمال!!
گفت: نه شمالم دقیقا ده دقیقه دیگه می رسم دم خونه با حرفش خواب از سرم پرید از جا بلند شدمو شروع کردم به آماده شدن کلی برنامه ریخته بودم با خودم حلقه ای که خریده بودم رو گذاشتم توی کیفم تند تند حاضر شدم و مقدار صبحانه حاضر کردم مسعود دوباره زنگ زد که خانوم نمیخواین تشریف بیارین بیرون دلم آب شدا گفتم:الان میام وسایل رو برداشتم و با ی زیر انداز رفتم از خونه بیرون کنار ماشینش وایساده بود جلو اومد و در حالیکه چشم ازم برنمیداشت وسایل رو ازم گرفت سوار ماشین که شدیم برگشت و از روی صندلی عقب یه بسته رو برداشت و گرفت سمت نگاش کردمو گفتم