و جرات نمیکردن هربلایی دلشون میخواد سر زندگیم بیارن.
مهدی با دست چشماشو پوشونده بود.
از فرصت استفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و همونجور که باعجله پایین میرفتم سرمو از لای در بردم تو:
+هرکاری از دستت برمیاد واسه محسن بکن درسته کس و کار ندارم ولی خدارو دارم...
در ماشین رو که به هم کوبیدم انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت.
یه چیزی عین غرور...
غروری که واسه خاطر جون محسن گذاشتمش زیر پام و شوهرمو دو دستی تقدیم معشوقه اش کردم فقط واسه اینکه زنده بمونه و نفس بکشه...
گلپری
قسمت۱۳۵
ده روز از اون روزی که مهدی منو اورد خونه میگذره.
تو این مدت جز لیلا کسی سراغی ازم نگرفت.
حتی آبجی مریمی که خیال میکردم تنها کسم تو اون خونه ست و به فکرمه.
چند روز یه بار مهدی میومد دم در و چندتا پاکت خوراکی میذاشت پشت و در و میرفت.
نه جوابشو میدادم نه درو واسش باز میکردم.
اونقدر پشت پنجره وایمیستادم و نگاش میکردم تا ناامید بشه و بره.
توی این دو هفته قد دو سال عذاب کشیده بودم.
درد نبود محسن یه طرف درد نداشتن غمخوار و همدم یه طرف دیگه...
تو این چند روز خوراکم روزی یه وعده نون خشک و چای بود.
نه حوصله ی غذا پختن داشتم نه توان...
گوشه ی خونه کز کرده بودم که زنگ در به صدا دراومد.
با خیال اینکه دوباره مهدی اومده بیخیال همونجا نشستم و زل زدم به دیوار رو به روم....
_پری؟؟؟پری منم لیلا درو باز کنم....
بیحال و کرخت از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در ورودی...
توی این چند روز حتی یه دوش درست حسابی ام نگرفته بودم و موها و بدنم به طرز بدی چرب شده بود جوری که خودمم از بوی بد بدنم کلافه میشدم ولی انگار باخودمم سر لج افتاده بودم.
قفل درو باز کردم تا لیلا بیاد تو و خودم از در فاصله گرفتم تا بوی بدم کمتر اذیتش کنه.
+سلام....
وحشت زده برگشتم سمت صدا.
مهدی نگاهش که به سر و وضع داغونم افتاد سرشو انداخت پایین:
+ببخشید مجبور شدم به دوز و کلک متوصل بشم...
بیخیال موهای چرب و بلوز استین کوتاهم شدم و عصبی دستامو زیر بغلم زدم:
_خب که چی؟خواستی خیالت تخت بشه که یه وقت خدایی نکرده نزنه به سرم و بلا ملایی سر خودم بیارم؟نترس اقا مهدی هنوز یه جو عقل تو سرم مونده....
نگاهی به پاکتای دست نخورده ی کنار در انداخت و دلخور نگام کرد:
+اینارو گرفتم بخوری نه که دکوری بچینی اینجا....
بی حوصله نگاش کردم:
_لازم نکرده شما به فکر من باشی اگه از خجالت همسایه ها نبود اصلا نمیاوردمشون تو حالام اگه حرفی نداری برو....
نگاه دلخورشو از پاکتای خرید گرفت و دوخت بهم:
+اومدم خبر خوش بدم ولی خب تو زیادی شمشیرو از رو بستی....
بهت زده نگاش کردم که لباش به خنده کش اومد:
_محسن امروز ازاد میشه....
احساس کردم گوشام اشتباه میشنوه...
+قسم بخور...به بگو به جون حاجی صابری راست میگم...
خنده ی از ته دلی کرد و همزمان اشک نشست تو چشمای عسلی پر مهرش...
_به جون حاجی راست میگم امروز ازاد میشه ولی نباس به کسی بگیم اومدم سروقتت که اشتباه سری پیشمو تکرار نکنم...
نفهمیدم کی صورتم خیس اشک شد و میون هق هق گریه هام شروع کردم به خندیدن...
گلپری
قسمت۱۳۶
صورتمو با دست پوشونده بودم تا مهدی اشکامو نبینه.
_من تو ماشین میشینم تا تو حاضر بشی...
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت.
گیج و دستپاچه دور و برمو نگاه کردم.
قلبم محکم به دیواره ی سینم میکوبید...
هول زده پریدم تو حمام و هول هولکی خودمو شستم.
موهای طلایی رنگم که حالا دیگه زیبایی روزای اولشو نداشت رو همونطور نمدار شونه زدم و دورم ریختم. شلوار جین مورد علاقه ی محسن رو پام کردم و با یه بلوز استین سه ربع.
روسری کوچیکمو روی سرم بستم و لحظه ی آخر ماتیک قرمزمو روی لبای خشکم کشید و چند بار لبامو باز و بسته کردم تا کمرنگ تر بشه.
کف دستام از استرس و اشتیاق دیدن محسن خیس عرق بود.
پله هارو با ذوق دوتا یکی کردم و دویدم سمت بنز مشکی محسن که هنوزم زیر پای مهدی بود.
روی صندلی که نشستم مهدی مهربون نگام کرد:
_اول تورو میذارم خونه پیش بقیه بعد میرم سروقت محسن....
بی چک و چونه حرفشو قبول کردم.
اون روز اونقدر ذوق دیدن محسن رو داشتم که حتی یه لحظه ام به اینکه چجوری ازاد شده فکر نکردم.
مهدی که ماشین رو دم خونه ی شریفه خانوم پارک کرد همونجور که دست میبردم سمت دستگیره ی در نگاش کردم:
+دستت درد نکنه اقا مهدی خیلی تو زحمت افتادی این مدت....
لبخند شیرینی زد:
_خداروشکر این آقا داداش ما آزاد شد تا سگرمه های شما باز بشه...
خجالت زده سرمو زیر انداختم و ازش خدافظی کردم.
شریفه خانوم کوچه رو آبپاشی کرده بود و در حیاط رو چار طاق باز گذاشته بود.
_زن این کارا چیه میکنی؟خوبه بهت گفتم نباید دادار دودور راه بندازی....تاکید کردن بی سر صدا باشه میخوای اونایی که واسه بچه هاشون حکم اعدام بریده شده بریزن سرمون؟
از دالون گذشتم و وارد حیاط شدم.
حاجی صابری با صورت سرخ شده از حرص رو به